نازنین من , دختر عزیزم نازنین من , دختر عزیزم ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

نازنین زهرا,عزیز مامان و بابا

نازنین گل همیشه بهار مامــــــــــــــــان وبابــــــــــــــــــــــــــــا

قلبـــــــــــم جایگاه عزیز ونفسی است که شقایقهـــــــــــا حســـــــــرت آن را میخورند......

نماز خواندن دختـــــــــــرم...

از آنجا مینویسم که مهد کودک شما یک نامه داده بود در خصوص اینکه دختر خانمها با سجاده و چادر نماز و آقا پسرها هم سجاده ببرن مهد ، واسه ی اینکه قرار بود دورکعت نماز دسته جمعی بخوانند و همانروز هم فیلمبرداری از نمازخواندنشون بشه، آخه نماز خوندن رو امسال بهشون یاد دادند و واسه ی همین میخواستند نماز به جماعت بخوانند من هم بخاطر اینکه چادر نمازی که مادرجون واسه ت درست کرده بود یک کم کوتاه بود بهمراه همسری و نازنین جون رفتیم الماس شرق تا واسه دختری چادرنمازبخریم!! دو تا مغازه ی اول رو که رفتیم همشون گفتند که ما کلی میفروشیم و تکی نداریم تا اینکه وارد مغازه سومی که شدم...
4 ارديبهشت 1395

ماجـــرای بردن دخملی به دندان پزشکـــــی.....

ســــــــــلام....   بعداز مدتی طولانی اومدم پای نت ، تا از اتفاقات  خوب و بدی که برای دخترم بوجود اومده بنویسم البته اینبار قول میدم که زود به زود بیام و به وب ش سر بزنم!!!! ماجرا از اونجا شروع شد که آبانماه، توی مهد دندانهای بچه ها رو معاینه میکردند و از آنجا که نازنین خانم نذاشته بودند خانم دکتر دندانهایش را معاینه کند و یا بقول مربی مهدش همکاری نفرمودند، من وهمسری بعد از چند جلسه مشاوره و صحبت کردن با دخملی بالاخره راضیش کردیم که ببریم ش به دندان پزشکی!! خلاصه بنده به مطب دکتر زنگ زدم و یک نوبت واسه معاینه ی اولیه گرفتم و خانم منشی هم گفتند چون جلسه ی...
22 فروردين 1395

پیش دبستــــانـــی دختــــــــــــــرم....

                                              دختـــــر ناززززززززززززم   شیرین زبون مامان اومدم بنویسم از اول مهر و ورود دوباره ات به مهد مهسا ، اما امسال بزرگترو خانم تر شده بودی و وقتی رسیدیم مهد بلافاصله بعداز سلام و خوشامد گویی خانم سیف (مدیر مهد)ومهساجون ،شما دست مهسا جون رو گرفتی و رفتی سر کلاست ، ولی چون من بهت قول داده بودم که اون روز باهم برگردیم ،من تا ظهر ...
3 آذر 1394

بعد از یک غیبت کبری؟؟؟؟؟؟

سلام عشق و امید من، سلام دنیای من و بابایی ...سلام جیگــــر طلای من!!!   از آخرین باری که اومدم تو وبت و از شیرین کاریها و دلبریهات نوشتم یه چند ماهی میگذره ،این چند ماهی که گذشت پر بود از خاطرات شیرین و گاهی هم تلخ......   نیمه های خرداد ماه ، اون چند روز تعطیلی که بود رو با عمه جونی و دخترعموهای من رفتیم جنگل ابر و استان گلستان که جای همه ی دوستان خالی ،خیلی خیلی خوش گذشت....     دخملی در حال نظاره کردن ابرها....     اینجا هم قابوسنامه ی گنبد کاووس...     آبشـــار شیرآباد در...
31 مرداد 1394

بابایــــــــــی جونم روزت مباررررک...

شکر خدا که نام علـــــــی در اذان ماس   ما شیعه ایم و عشق علــــی هم از آن ماس   از یا علــــــــــی زبان و دهان خسته کی شود   گویا زبـــــان برای همین در دهـــــــــــان ماس   کلا عشق مولا علــــــــــــــــــــــــی واس ماس             "روز پدر مباررررررررررررررررررررررک"   امسال هم مثل سالهای قبل واسه همسری کادو خریدم ، یکی از طرف خودم ویکی هم از طرف نازنین خانم!!! ولی کادو دادن امسال با بقیه ی سالها فرق داشت و فرقش هم این بود که دخملی خودش پول جمع کرده ...
16 ارديبهشت 1394

سفر یهویــــــــــــــــی به شهر شیراز...

جونم واست بگه که بابایی قرار بود واسه کاری که توی شیراز داشت قرار بود روزشنبه 1/29برود به شیراز اونم تنهایی ،ولی مگه ما گذاشتیم که توی این فصل که آب و هوای شیراز خوبه بدون ما بره البته هر چه اینجانب اصرار کردم بیفایده بود و بابایی همش میگفت: که من کارم یکروزه هست وباید زود برگردم چون که مرخصی ندارم ولی من دست از تلاش برنداشتم و دست به دامن دخملی شدم آخه اون در راضی کردن باباییش استاده و صبح روز پنجشنبه که بابایی قرار بود بلیط بگیره به نازنین گفتم که بابایی میخواد امروز واسه شیراز بلیط بگیره و ما رو نمیبره ؟؟ اولش نازنین خانم در کمال خونسردی گفت: اشکالی نداره ، ...
6 ارديبهشت 1394

از همـــــــــــه جـــــــــــــا.......

سلام و صد سلام به همه ی دوستای مجازی خودم والبته یه سلام ویژه به دختر خوشگلم که این دفعه با تاخیری بیسابقه اومدم پای نت و توی این مدت نتونستم از کارها و عملکردش بنویسم آخه از 11/27 ما تعمیرات خونمون رو شروع کردیم و بنا به درخواست دخملی خونمون رو دو خوابه کردیم چون ایشون از وقتی که تشریف بردند مهد همش ورد زبونشون این بود که باید اتاق من جدا باشه چون فرزانه جون (مربی عزیزش)این رو گفته بودند و ما هم بعداز اینکه مستاجر خواهر جانمان که درطبقه ی اول سکونت داشتند و رفتند خونه ی خودشون، ما هم شبانه وسایلمون رو جمع کردیم و رفتیم طبقه ی اول خونمون تا خونه ما رو درست کنن...
22 فروردين 1394

سفرمون به دبی....

سلام گل زندگیممممم   جونم واست بگه که قرار بود آخر آذر ماه بریم به مسافرت اون هم با خونواده ی عمو محسن ولی به خاطر امتحانات سارا جون افتاد به تاخیر و این شد که اول بهمن یعنی روز چهارشنبه 1393/11/1واسه ی ساعت 1:45بلیط داشتیم ..یک گروه 9نفره که، سه خونواده بودیم !! عمو محسن و دوست خانوادگیمون آقای سجادی و ما ، که البته جای همگی خالی خیلی خیلی خوش گذشت.. من خودم اصولا از ارتفاع و هیجان خیلی میترسم ولی دخملی برعکس من مثل باباش هست و عاشق هیجان خلاصه اینکه ما روز چهارشنبه ساعت 11 فرودگاه بودیم و پروازمون هم با هواپیمای  fly dubai بود، و...
21 بهمن 1393