هورااااااااااااااااااا برف.................
سلاممممممم به بهونه ی قشنگ زندگی اممممممم
عزیز دل من توی این چند روزه که نتونستم بیام وبلاگت رو آپ کنم کامپیوترمون
خراب شده بود...سه شنبه شب به بابایی گفتم که ما فردا میریم خونه ی راضی جون!!!
وشما هم که از خداخواسته زودی شیرین زبونیت گل کرد وگفتی:بابایی آره بیچاره راضی جون
و ساراجون تنهایند؟؟؟؟؟؟؟بابایی هم که طبق معمول در مقابل شیرین کاریهات کم میاره گفت:
اگه هوا گرم بود برین وهمین که این حرف روشنیدی گفتی :مامانی بریم زود بخوابیم تا فرداصبح
زود بیدار بشیم وبریم...صبح وقتی بیدار شدی گفتی مامانی زود صبحونه م رو بیار تا بخورم
وبریم؟؟؟؟ وقتی من واست صبحونه ت رو آوردم داشتم از تعجب داشتم شاخ در می آوردم
چون صبحونه ت رو تند خوردی ولبا سهات رو هم خودت تنت کردی وآماده رفتن شدی!!!
وقتی توی اتوبوس بودم به راضی جوون زنگ زدم تا بهش خبر بدم که ما داریم میایم اونجا..
ولی وقتی بهم گفت :که توی اتوبوسم ودارم میرم حرم !!!!منم بهت گفتم که باید برگردیم وشما
هم زودی گفتی :اشکال نداره ساراجون هست .... باهم رفتیم تا کلیدها رو از سارا بگیریم که
سارا گفت :خاله من الان بیکارم بیا واجازه ام رو بگیر تا با هم بریم خونه ؟؟
من هم رفتم اجازه اش رو از مدیرش گرفتم وبا هم اومدیم خونه شون !!بعدازظهر با عمو محسن
و راضی جون رفتیم باغ وشما کلی با بین جی (سگ کوچولوی سارا) بازی کردی ..
اون شب بابایی نیومد خونه !!!قرار بود روز پنج شنبه هم وقتی عموجوون و بابایی بیاد بریم باغ ؟؟
هوا هم خیلی خوب وآفتابی بود ولی بابایی گفت:که فردا میریم . ما هم رفتیم خونه ی
دوست سارا... روز جمعه وقتی از خواب بیدار شدیم هوا ابری ودلگیر بود ولی سرد نبود .
شال وکلاه کردیم ورفتیم اونجا !!!!بعداز ظهرش ساعت 7 که داشتیم آماده میشدیم که برگردیم
خونه ی خودمون داشت برف میومد وباد خیلی شدیدی شده بود....نازنین که همش میگفت
بابایی نریم خونه ؟ ولی بابایی میگفت که نه باید برگردیم .خلاصه آماده شدیم که برگردیم
خونه ! سوار ماشین شدیم واز همشون خداحافظی کردیم و حرکت کردیم به سمت ولایت
خودمون!!! توی ماشین داشتم به بابایی میگفتم : که اصلا نمیشه رفت وبیا امشب هم
بمونیم که شما خوشگل خانم گفتی : هر کی باید بره خونه ی خودش ؟؟ و بابایی هم که دید
نمیشه رانندگی کرد قبول کرد که بمونیم ولی من گفتم : که نازنین میخواد که بریم
خونه ی خودمون !! وشما هم زودی جواب دادی و گفتی:که نگاه کن برف داره میاد و
بابایی نمیبینه ....
بابایی هم زنگ زد به عمویی وگفت که از باغ زودتر برگردند چون ما نمیتونیم برگردیم و
امشب هم هستیم!!!شب زود خوابیدی چون سارا بهت قول داد وگفت:زود بخواب تا صبح با
هم بریم برف بازی وآدم برفی با هم درست کنیم@ ساعت 11 رفتیم برف بازی و یک آدم برفی
بزرگ و یک آدم برفی کوچولو درست کردیم که چقدر بهت خوش گذشت ..............
دوستت دارم ای همه ی وجود من ..........