آخر هفتــــــــــــــه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلاممممممممم....دخترم.......نازگلــــــــــــــمممممممممممم
جونم واست بگه من بعداز ظهر روز دوشنبه نوبت دکتر داشتم وقرار بر این بود
من برم دکتر وشما با بابایی توی خونه باشین ولی بابایی گفت که من کار دارم
وزنگ بزن به خواهرت(راضی جون) تا بیادمواظب نازنین جوون باشه؟ من هم زنگ زدم و
وقتی که بهش گفتم نوبت دکتر دارم بیا ومواظب نازگلم باش ،بیچاره خواهرم طبق
معمول همیشه گفت:باشه....وقتی من بهت گفتم که راضی جوون قراره بیاد خونمون
انگار دنیا رو بهت دادند واز خوشحالی بالا وپایین میپریدیصبح روز دوشنبه
خواهری اومد وبعداز ظهرش من رفتم دکتر ....از دکتر که برگشتم بابایی بهم زنگ زد وگفت :
آماده باشین که هر موقع زنگ زدم بیاین تا بریم خونه ی خواهری.....
آخه بهش گفته بودم که اگه بیاد ومواظبت باشه ما خودمون شب میبریمش ....
ساعت 9شب رسیدیم خونه ی خواهرم دیدیم سارا جووون(دختر خواهرم) واسمون
شام درست کرده وخیلی هم خوشمزه درست کرده بودصبح روز سه شنبه
که22بهمن هم بود رفتیم باغ عمو محسن ...ولی بابایی رفت سرکارش وگفت:که
کارهای عقب افتاده دارم وباید انجام بدم وظهر میام!!! ساراجوون هم با دوستاش
میخواست بره راهپیمایی .....ولی وقتی که با ماشین میخواستیم برسونیمش به
مدرسه تمام راههای منتهی به مدرسه رو بسته بودند وعمو محسن هم گفت که
نمیخواد که بری وراه افتادیم به سمت باغ !!! ولی ساراجووون حرف زدن باهاش
نمیشد وکلی گریه کردوبیشتر هم این کلافه ش میکرد که شما ازش میپرسیدی :
که سارا جون چرا نرفتی راهپیمایی ؟؟؟بعداز ظهر ساعت 6خواهر بزرگم زنگ زد وگفت:
که عمو فوت کرده وبیاین..کلی واسش ناراحت شدم واصلا باورم نمیشد
خدا رحمتش کنه................
از باغ عمویی زود حرکت کردیم واومدیم خونه تا لباس واسه ی شما برداریم وحرکت
کنیم به سمت ولایت خودمون....ساعت9شب باتفاق عمو محسن وبابایی وراضی
جون وساراجون با ماشین عمویی به راه افتادیم...خلاصه توی این چند روزه شما
همش کنار فرشته یا به قول خودت (فری جوون)بودی وفقط شبها همدیگر رو
میدیدیمصبح روز پنجشنبه باتفاق خواهرم(راضی جون) رفتم خونه ی
پسرعموم تعزیه که نزدیکای ظهر فرشته زنگ زد وگفت:که نازنین خون دماغ شده
وزود بیا؟؟من رو میگی مثل دیوونه ها سراسیمه از خونه زدم بیرون که خواهری
گفت:کجا میری ،گفتم نازنین خون دماغ شده وگریه میکردم وقتی رسیدم خونه ی
فرشته اصلا حال خودم رو نمیفهمیدم توی راه که داشتم میرفتم همش خدا خدا
میکردم که خونش بند اومده باشه...وقتی که رسیدم بالای سرش دیدم که
خونش بند اومده وچیزیش نیست....نصف جون شدم من اون لحظه ،مادر که باشی
حال من رو میفهمی...مامانی فدات بشه الهی چون وقتی که اومدم کنارت بهم
گفتی :چیزی نیست خوب شدم مامانی، دیگه خون نمیاد ....
قربونت برم من تو هم فهمیده بودی که من چقدر نگرانت شدم ....
فدااااای اون دل مهربونت بشممممممممم ..............
دخترناززززززززززززم ...تو بزرگترین هدیه ی خوب خدا به قلب مامان وبابا هستی ،
زندگی ما با حضور تو هر روز شیرین تـــــــــــر میشه!!!!!!!!!!!