نازنین من , دختر عزیزم نازنین من , دختر عزیزم ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

نازنین زهرا,عزیز مامان و بابا

آخر هفتــــــــــــــه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

1392/11/27 1:46
نویسنده : مامانی
324 بازدید
اشتراک گذاری

سلاممممممممم....دخترم.......نازگلــــــــــــــمممممممممممم 

جونم واست بگه من بعداز ظهر روز دوشنبه نوبت دکتر داشتم وقرار بر این بود

من برم دکتر وشما با بابایی توی خونه باشین ولی بابایی گفت که من کار دارم

وزنگ بزن به خواهرت(راضی جون) تا بیادمواظب نازنین جوون باشه؟ من هم زنگ زدم و

وقتی که بهش گفتم نوبت دکتر دارم بیا ومواظب نازگلم باش ،بیچاره خواهرم  طبق

معمول همیشه گفت:باشه....وقتی من بهت گفتم که راضی جوون قراره بیاد خونمون

انگار دنیا رو بهت دادند واز خوشحالی بالا وپایین میپریدیابتسامات هبال ابتسامات وفرفشه سمايلات استعباطصبح روز دوشنبه

خواهری اومد وبعداز ظهرش من رفتم دکتر ....از دکتر که برگشتم  بابایی بهم زنگ زد وگفت :

آماده باشین که هر موقع زنگ زدم بیاین تا بریم خونه ی خواهری.....

آخه بهش گفته بودم که اگه بیاد ومواظبت باشه ما خودمون شب میبریمش ....

ساعت 9شب رسیدیم خونه ی خواهرم دیدیم سارا جووون(دختر خواهرم) واسمون

شام درست کرده وخیلی هم خوشمزه درست کرده بودصبح روز سه شنبه

که22بهمن هم بود رفتیم باغ عمو محسن ...ولی بابایی رفت سرکارش وگفت:که

کارهای عقب افتاده دارم وباید انجام بدم وظهر میام!!! ساراجوون هم با دوستاش

میخواست بره راهپیمایی .....ولی وقتی که با ماشین میخواستیم برسونیمش به

مدرسه تمام راههای منتهی به مدرسه رو بسته بودند وعمو محسن هم گفت که

نمیخواد که بری وراه افتادیم به سمت باغ !!! ولی ساراجووون حرف زدن باهاش

نمیشد وکلی گریه کردSad Smileyوبیشتر هم این کلافه ش میکرد که شما ازش میپرسیدی :

که سارا جون چرا نرفتی راهپیمایی ؟؟؟بعداز ظهر ساعت 6خواهر بزرگم زنگ زد وگفت:

که عمو فوت کرده وبیاین..کلی واسش ناراحت شدم واصلا باورم نمیشد

خدا رحمتش کنه................

از باغ عمویی زود حرکت کردیم واومدیم خونه تا لباس واسه ی شما برداریم وحرکت

کنیم به سمت ولایت خودمون....ساعت9شب باتفاق عمو محسن وبابایی  وراضی

جون وساراجون با ماشین عمویی به راه افتادیم...خلاصه توی این چند روزه شما

همش کنار فرشته یا به قول خودت (فری جوون)بودی وفقط شبها همدیگر رو

میدیدیمصبح روز پنجشنبه باتفاق خواهرم(راضی جون) رفتم خونه ی

پسرعموم تعزیه که نزدیکای ظهر فرشته زنگ زد وگفت:که نازنین خون دماغ شده

وزود بیا؟؟من رو میگی مثل دیوونه ها سراسیمه از خونه زدم بیرون که خواهری

گفت:کجا میری ،گفتم نازنین خون دماغ شده وگریه میکردم وقتی رسیدم خونه ی

فرشته اصلا حال خودم رو نمیفهمیدم توی راه که داشتم میرفتم همش خدا خدا

میکردم که خونش بند اومده باشه...وقتی که رسیدم بالای سرش دیدم که

خونش بند اومده وچیزیش نیست....نصف جون شدم من اون لحظه ،مادر که باشی

حال من رو میفهمی...مامانی فدات بشه الهی چون وقتی که اومدم کنارت بهم

گفتی :چیزی نیست خوب شدم مامانی، دیگه خون نمیاد ....

قربونت برم من تو هم فهمیده بودی که من چقدر نگرانت شدم ....

فدااااای اون دل مهربونت بشممممممممم ..............

دخترناززززززززززززم ...تو بزرگترین هدیه ی خوب خدا به قلب مامان وبابا هستی ،

زندگی ما با حضور تو هر روز شیرین تـــــــــــر میشه!!!!!!!!!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

خاله جون جون جونی
27 بهمن 92 13:19
سلام نازگلم واقعا خوشحال شدم دیدمت وترسیدم از خون دماغ شدنش ایشاالله که همیشه سالم باشی عزیزم
مامانی
پاسخ
منم خوشحال شدم از اینکه دیدمتوندوستتون دارم
پسردایی علیرضاجون
27 بهمن 92 13:20
نازنین من توروخیلی دوست دارم چرا رفتی مشهددلم برات تنگ شده
مامانی
پاسخ
منم دوستت دارم علیرضاجوووووووووندل من هم واست تنگ میشه
مامان بردیا
27 بهمن 92 18:45
ای ول ساراجون انقلابی آخی چه بد! چقد ترسیدی واقعا این ترسهارو فقط باید مادربود تا فهمید
مامانی
پاسخ
آره خواهر نصف جون شدم
مامان محیا(آرام جانم)
27 بهمن 92 23:35
دوست خوبم بهترین حس دنیا مادربودن.خوشا ب حالت ب خاطر داشتن این حس.............. دخمل نازمون ببوس ی عالمه
مامانی
پاسخ
مامان ترنم
28 بهمن 92 8:00
سلام عزيزم. بابت فوت عموتون تسليت مي‌كنم. خدا رحمتشون كنه. خدا رو شكر كه خون دماغ شدن نازنين جون هم چيزي نبوده و به خير گذشته.
مامانی
پاسخ
ممنون عزیزم....خداوند اموات شما رو هم بیامرزه....
عالمه مامان امیرحسین
28 بهمن 92 12:16
آپم
مامانی
پاسخ
اومدم
فائزه مامان آیاتای
28 بهمن 92 17:44
عزیزم ایشاله دکتر خون دماغ شدنت دیگه تکرار نشه
مامانی
پاسخ
انشاا... خاله جوووووون
مامان عرفان
29 بهمن 92 8:58
____________000000____________000000 __________000000000000______000000000000 ______000000000000000000__000000000000000000 ____00000000000000000000000000000000000000000 ___00000000000000██000000000██00000000000000 __000000000000000██000000000██000000000000000 _0000000000000000██000000000██0000000000000000 _0000000000000000___000000000___0000000000000000 _0000000000000000___000000000___0000000000000000 _0000000000000000___000000000___0000000000000000 _0000000000___000000000000000000000___0000000000 __000000000___000000000000000000000___000000000 ___000000000___0000000000000000000___000000000 _____000000000___000000000000000___000000000 _______00000000____00000000000____00000000 __________0000000_______________0000000 _____________0000000000000000000000000 _______________000000000000000000000 __________________000000000000000 ___________________000000000000 ______________________000000 _______________________0000
مامانی
پاسخ
مامان عرفان
29 بهمن 92 9:01
دست خواهري خانوم و سارا خانوم درد نكنه
مامانی
پاسخ
آره واقعــــــــــا خواهر داشتن یه نعمته
مامان ایمان جون
29 بهمن 92 11:15
خوب دیگه دلی از عزا درآوردی و فری جونو دیدی نازی جووووووووووووون ایشاله همیشه به شادی بریم اونجا
مامانی
پاسخ
آخه عمه جووونی من اگه شب و روز پیش فری جون باشم هنوز کمه چون عاشقشمانشاا...که همیشه واسه شادی بریم
مامان آیسلی
29 بهمن 92 15:09
عزیزم بابت فوت عموجون تسلیت وناراحت شدیم برای خون دماغ شدن نازنین جون ایشالله دیگه تکرار نمیشه عزیزم
مامانی
پاسخ
ممنون خواهر گلم
فهیمه
29 بهمن 92 19:08
عزیزم شما سلامت باشید. ایشالا که نازنین زهرای ما همیشه شاد و خندون باشه.
مامانی
پاسخ
مرسی فدااااااااااااااااااااااااات
آبجی جون
4 اسفند 92 17:28
خداروشکر حال نازگلم خوب شد وگرنه حال منم گرفته میشد!
مامانی
پاسخ
آره واقعابابا دل نازک