این روزهــــــــــــــــــــای دخملمون...........
دخترناناززززززززززززززز خودم.....
جونم واست بگه ،از یکشنبه هفته ی قبل که تب کرده بودی ،دو مرتبه بردمت دکتر !!!!!البته
آقای دکتر هم با داروهایی که واست تجویز کرد تا روز پنجشنبه حالت روز به روز بهتر شد وخدا
رو شکر تبت به کلی قطع شدولی بابایی همچنان سرما خورده بود وحالش اصلا
خوب نبود.چهارشنبه شب به اصرار من بردیمش درمانگاه ،البته من وشما توی ماشین
نشستیم تا بابایی بره دکتر وبرگرده ،چون ترسیدم از اون محیط آلوده دوباره اون ویروس رو
بگیری .....ولی رفت وبرگشت پنج دقیقه هم طول نکشید که دیدم برگشت ،بهش گفتم :
رفتی دکتر بهت چی گفت؟ ودارو بهت چی داد؟بابایی هم گفت درمانگاه خیلی شلوغ بود
وباید یک ساعت توی نوبت می نشستم چون پونزده نفر جلوتر از من بودند وبابایی رفت
داروخونه و واسه ی خودش قرص وشربت گرفت وخود درمانی رو شروع کرد
شما هم که تازه یک خورده بهتر شده بودی محبت وابراز علاقه ت به بابایی گل کرده بود
وچون میدیدی که مریضه همش پیشش میرفتی وبوسش میکردی ،هر
چه بابایی میگفت:نیا پیشم عزیزم مریض میشی ولی شما گوشت به این حرفها نبود.....
روز جمعه اول قرار بود واسه ی ناهار بریم خونه ی خاله راضی ، ولی بعدش بابایی کنسلش
کرد و گفت که دیر شده،آخه شما نازگل خانم تا ساعت 10 خواب بودی .......وقی که از
خواب بیدار شدی دیدم یک خورده آبریزش بینی داری !!!!!!!بــــــــــــــله::ویروس سرما
خوردگی رو از بابایی گرفته بودی...منم سریع شربت سرماخوردگی ودیفن هیدرامین
بهت دادم.بعدش عمه جوونی به خونمون زنگ زد وگفت:که میاین بریم بازار
منم که توی این چندروز گذشته بخاطر مریض شدن شما وبابایی حالم گرفته بود بدون معطلی
واز خدا خواسته گفتم:بریم....ولی ای کاش نمی رفتم چون به محض ورودمون به بازار آبریزش
بینی ت زیادتر شد واصلا حال وحوصله نداشتی ومدام بغلم بودی ،حتی بغل بابایی هم
نمیرفتی ,وبابایی بعداز یک ساعت که در بازار بودیم گفت:بیاین برگردیم چون نازنین مریضه و
بی حال....فقط در طول اون یکساعت من فقط تونستم واست یک دست لباس بخرم..وقتی
هم که اون لباس رو واست انتخاب کردم هر چه بهت گفتم:بیا تنت کنم ببینم چه جوریه؟
اصلا نذاشتی وهمش میگفتی حال ندارم!!!!! الهی بمیرم واست مامانی تو که اونقدر عاشق
پرو کردن لباس هستی اون روز اصلا حوصله نداشتیخلاصه برگشتیم خونه ی عمه
و واسه ی ناهار اونجا بودیم ،وقتی خونه عمه هم رسیدیم شما همش یا بغلم بودی ویا روی
پاهام دراز کشیده بودی،حتی اگه واسه یک لحظه هم از کنارت بلند میشدم بهونه میگرفتی
که مامانی بیا پیش من....از بعداز ظهر هم بهونه ی خونه رو گرفته بودی و گریه میکردی که
بریم خونه،ولی من که از شبهای شنبه که توی خونه تنها باشم ،بیزارم ،موفق شدیم به
کمک عمه وایمان جون با آوردن اسباب بازی ودفتر نفاشی ومدادرنگی یک
چند ساعتی سرگرمت کنیم...الهی که من فدای تو بشم با اینکه حال نداشتی نقاشی
بکشی مداد رنگیها ودفتر نقاشی رو توی بغلت گرفته بودی....موقع برگشت از خونه ی عمه
شما کل مسیر رو در خواب بودی ولی صبح روز بعدش که بیدار شدی حالت خیلی بهتر شده
بود ومن خدا رو شکر کردم که ایندفعه سرماخوردگیت طولی نکشید وزود خوب شدی...........
الهــــــــــی که هیچ بچه ای گرفتار بیماری نشه وهمه در سلامتی کامل زندگی کنند.....
الهــــــــــــــــــــــــی آمـــــــــــــــــــــــــــــــــــیــــن.........
دخـــــــــــــــــــــتر همچـــــــــــــــون مــــــــــــــــــــــــاهـــــــــــــم..........
آرزو دارم بهــــــــاران مــــال تو
شاخه هــــــای یـــــاس خنــــدان مــــــال تو
ســـاده بودنهـــــــــــــای بـــــاران مــــــال تو
آن خـــــــداونـــدی که دنیـــــــــــا آفـــرید
تا ابـــــــــد همــــــــــراه وپشتیبــــــــــــان تو
این هم همون لباسی که خانم خانما واسه ی پرو کردن، حالش رو نداشت