مریض شدن گـــــــــــــــل مـــــــــــــــــــادر........
گل خوشبوی مـــــــــــن ،دختر کوچولـــــــــوی بانـــمـــکم.........
روز دوشنبه صبح وقتی که بابایی آماده شده بود که بره سرکار بهم گفت:که بعداز
ظهر زنگ که زدم آماده بشین و بیاین بیرون تا شما رو ببرم بازار...وقتی
که بابایی رفت ،اومدم کنارت تا دست زدم به سرت وخواستم که نوازشت کنم
دیدم:سرت داغه ، من رو میگی :خیلی ترسیدم ،وگریه میکردم نمیدونستم چیکار
کنم..سریع رفتم وشربت استامینوفن رو آوردم وبهت دادم.وقتی که بیدارت کردم که
شربت رو خوردی دیگه نخوابیدی وهمش بهونه گیری میکردی یا به قول خودت نق میزدی
واصلا حال و حوصله نداشتیبه خاله مرضی که بهورزه ، زنگ زدم وگفتم :که
چیکار کنم؟خاله گفت:که اول درجه ی تبش رو بگیر ببین چنده؟استامینوفن بهش بده،
واگر که ایبوبروفن داری اون رو بهش بده واگه تا بعدازظهر خوب نشد ببرش دکتر....
چون میدونه که من طاقت مریض شدنت رو ندارم ونمیتونم ببینم که تو اینهمه بیحال
وکم اشتها بشی.همینجوری هم بدغذایی وبا هزار دوز و کلک بهت غذا میدم...خلاصه
منم درجه رو آوردم وتا زیر بغلت گذاشتم همش میگفتی مامانی بردار !!!!!دیدم تبت
باز هم بالا هست بهت ایبوبروفن دادم....راضی جون که زنگ زد تا گوشی رو برداشتم
بهم گفت:که چرا نازی جواب نداد؟ گفتم:که نازنین مریضه وتب داره؟آخه هر روز بهمون زنگ میزنه ومنتظره تا شما جواب بدیآره اون روز من جواب تلفن رو دادم وگفتم:که
عزیزدلم مریضه وتب داره.... راضی جون گفت:سوپ واسش درست کن وکته با ماست
بهش بده تا یک کم از تب بدنش کم بشه .منم همین کار رو کردم ولی شما عزیزمادر
انگار هیچی اشتها نداشتی ،وقتی که دیدم غذا نمیخوری منم باهات قهر کردمولی
قربون اون دل کوچیک ومهربونت بشم که زودی اومدی پیشم وگفتی :مامانی بیا بخورم ،
قهر نباش .ودو سه تا قاشق که خوردی ،گفتی که نمیخوام،میل ندارم .با اینکه اصلا
حال نداشتی بهم گفتی: عموهای فتیله ای رو بزار وقتی که واست گذاشتم دیدم
همینجوری روی مبل خوابت برده...بعدازظهر بردمت دکتر،توی مطب منتظر بودیم تا
نوبتمون بشه ولی شما خیلی عجله داشتی وهمش میگفتی:که کی میریم پیش
دکتر،منشی دکتر که از سابقه ت خبر داشت اینجوری شده بود ومیگفت:تو
خودتی !!! این که از پیش دکتر رفتن میترسید حالا چی شده؟؟؟گفتم:دخترم خودش
لوازم دکتری خریده ومیخواد دکتر بشه. و توی خونه من همیشه مریضم و ایشون خانم
دکتروقتی نوبتمون شد که رفتیم پیش دکتردیدم که دستش رو دراز کرد وگفت:
سلام من رو میگی دیگه داشتم واقعا شاخ در می آوردم دکتر بعداز معاینه گفت:این
یک ویروسه والان اکثر بچه ها گرفتند وبهم گفت :که مایعات وسوپ بهش بده. از دکتر خداحافظی کردیم وداشتیم بیرون می اومدیم دیدم که نازگلم واسه دکترش بوس فرستاد
ودکتر در جوابش هم واسش بوس فرستاد.وقتی که از دکتر برگشتیم یک کم
سوپ خوردی وداروهات رو خوردی وخوابیدی...
بخواب عزیزکـــــــــــم انشاا... که هر چه زودتر خوب بشی ودوباره شاد و پرانرزی ببینمت عزیز مادر.
تو ستاره ای هستی در آسمان دلم که هیچگاه خاموش نمیشوی.