احوالات دخملـــــــــی..........
عزیزززززززززززززدلم..........
وقتی تو چشمهای فرشته کوچولوم نگاه میکنم و اون هم با
محبت بوسم میکنه به این فکر میکنم که آیا لذتی از این
بالاتر هم توی دنیا هست!!! من معتقدم که مادر بودن که مادر
بودن زیباترین حس دنیاست که قابل مقایسه با هیچی نیست.......
دوست دارم واسش بهترین مادر دنیا باشم ، البته بابای
مهربونش بهترین بابای دنیاست چون عاشقانه ترین لحظات رو
با بابایی داری وبه من میگی:من عاشق بابایی ام ،نفسشم،
عمرشم..... بهم میگی: اون بابای منه و شوهر شما!!!!!!
نسبتها رو تقریبا کامل میدونی مثل: اینکه عمه خواهر باباییه،
دایی: داداش مامانه،عمو:داداش باباییه،خاله: خواهر مامانه و....
این روزها حس عجیبی دارم احساس می کنم دختر کوچولوی من
خیلی سریع داره جلوی چشمام بزرگ میشه، انگار داره از بچگی
درمیاد!!!! این حس خوبیه،اینکه ببینی کوچولویی که تا همین
دیروز تو بغلت بود و بلد نبود حرف بزنه، غذا بخوره، راه بره..
حالا واسه ی خودش خانمی شده واز عهده ی کارهاش برمیاد
وحتی تو خیلی از کارها نظر میده وکمکت میکنه....الان خانم
خانمای ما خودش لباسهاشو عوض میکنه ،موهاشو شونه
میکنه،کفشهاش رو میپوشه!!!!!
کامپیوتر رو خودش روشن میکنه،رمزش رو خودش
میزنه ،وارد اینترنت میشه و واسه ی خودش بازی میاره و وقتی
که کارش تموم شد اون رو خاموش میکنه .....
پنجشنبه هفته قبل راضی جون با عمو محسن وسارا جون
اومدن خونه مون ، اون شب ما مهمون دیگه هم داشتیم ،آقا
کمال راننده بابایی بود که به همراه خونواده ش میخواستن بیان
خونه مون ، عصر پنجشنبه راضی جون وعمویی وساراجونی
میخواستن برن بازار،وقتی راضی جون ازت خواست تا باهاشون
بری در جوابش گفتی:مامانی چی ؟؟ اونم بیاد....منم بعداز اینکه
کلی باهات حرف زدم قانع شدی که بری البته یک خورده گریه
کردی که مامانی تنهایه،ومامانم هم بیاد ولی بعدش راضی شدی
ورفتی ، منم توی خونه غذا درست کردم ومنتظر مهمونها بودم .......
ساعت هشت شب بود که شما از بازار برگشتین ، اولش
از راضی جون پرسیدم :نازنین توی راه نخوابیده؟؟؟ که اونم جواب
داد نه،آخه ظهر هم نخوابیدی وهمش میگفتی : کی مهمونا میان
!!!!!وقتی که اومدین خونه به راضی جون گفتم:نازنین اذیتتون
نکرد ؟؟؟گفت:نه خیلی هم دختر خوبی بوده و وقتی عمویی
بهش گفته :نازنین چیزی نمیخوای ؟؟؟اون در جوابش گفته:نه
مامانم همیشه واسه ی من وبابایی لباس میخره و من اونهمه
لباس دارم ،الهی من قربون تو دختر باهوش وزرنگم بشم ..
خلاصه بعداز اینکه از بازار اومدین خونه ،به راضی جون گفتی:
بیابریم با کامپیوتر بازی کنیم،وقتی روشنش کردی ورمزش رو وارد
کردی ، سایت بازیهارو آورده بودی وداشتی بازی میکردی ، بعد
از چند دقیقه دیدم خواهری خنده کنان از اتاق اومد بیرون... وقتی
که دیدم داره میخنده کنجکاو شدم وازش علت خنده ش رو
پرسیدم،اونم گفت:بیا ببین نازنینت چی میگه؟؟؟؟؟؟؟؟منم رفتم
پیش دختری دیدم داره بازی میکنه،خواهرم میگه : بعضی از بازیها
باز نمیشد بهش گفتم:چرا پس نمیاد تو بلد نیستی بیاری ؟اونم
در جوابم گفته اینها باید اول دانلود بشه ، تو نمیدونی....من مونده
بودم
خوشحالم از اینهمه تغییر وتحول، تنها آرزوی من سلامتی
و خوشبختی توست عزیزم...دوست دارم شاهد پیشرفتهای روز
افزون تو باشم....
جمعه هم طبق معمول هفته های قبل رفتیم باغ عمو محسن ،
که حسابی خوش گذروندی فقط بعضی وقتها که جوجه بوقلمونها
میومدن طرفت ،دوست نداشتی وازشون میترسیدی وگریه
میکردی
چند تا عکس هم خودت با گوشیم گرفتی که اونها رو هم میزارم........
اینهم عکس جوجه بوقلمونها...........
این اولین عکسی که گرفتی....
این هم دومین عکس..........
این هم عکس سوم که گرفتی،قربون دختر هنرمندم....
اینجا ازم پرسیدی اینها چیه؟؟؟ ومنم جواب دادم :بوته های توت فرنگی
به چی می اندیشی عایاااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تماشاگر مرغ و جوجه ی کوچولو...........
درخت هلو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دست میزنی ببینی جنسش چیه؟؟؟؟؟؟ طبیعیه یا مصنوعی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اینجا هم خوشحال از نتیجه ی بدست آمده
هنوز آزمایشات تمام نشده........
نازنین جون در حال بازی با آتش........
زندگی معنی پیچیده ای ندارد
همین که تو باشی
این تمام زندگیست