این روزهای دخترکم....
سلام به یگانه گوهر زندگیم...
عزیزدل مامان جونم واست بگه که روز اول و دوم مهر رو با همدیگه
رفتیم مهد کودک ،هرچند که اولش اذیت کردی ولی به محض اینکه
سر کلاس فرزانه جون میرفتی دختر خوبی میشدی و هر چه بهت
میگفتم که بیا بریم نمیومدی و همش میگفتی: مامانی یک کم دیگه
باشیم ومن مونده بودم خلاصه روز اول و دوم رو با همدیگه رفتیم
ولی از شنبه با هم قرار گذاشته بودیم که شما با سرویست بری
ولی پنجشنبه شب بود که شما سرما خوردی و باز هم ویروس
لعنتی اومد سراغت بخاطر همین تا سه شنبه نتونستی بری مهد!!
صبح سه شنبه که بیدارت کردم که پاشو و آماده شو که الان سرویست
میاد همش گریه میکردی و میگفتی:شما هم بیا و منم بهت گفتم بیا
بریم اگه توی سرویست مامانای بچه ها بودن منم آماده میشم و
باهات میام،از شانس بدم شما اولین بچه ای بودی که سرویست
اومده بود دنبالشو شما هم اصلا راضی نمیشدی که سوار بشی
ومن بیچاره مجبور شدم با چادر رنگه توی سرویس بشینم تا با
خانم خالقی بریم و بچه های دیگه رو هم سوار کنیم ..اول رفتیم
دنبال مهدیار و بعد هم فاطمه و بعد هم فربد که دیدم مامان فربد
هم میخواد بیاد که یهو سرخ وسفید شدم و وقتی که بنده خدا
خانم خالقی دید که نازنین داره بهونه میگیره به مامان فربد گفت:
که من فقط بچه ها رو میبرم و جا واسه ی شما ندارم ولی مامان
فربدخان گفتند که من باید بیام مهدکودک چون کار دارم وبعد
هم سوار شد ،خانم خالقی رو کرد به من وگفت: شما هم میاین؟؟؟
گفتم آخه با این سر و وضع ،نه فقط قربون دستت منو در خونه
پیاده کن و برو ،وبهش گفتم :که اگه شما خیلی بی تابی کردی
بهم زنگ بزنه تا برم مهد...ولی الهی واست بمیرم همین که از
ماشین پیاده شدممنو گرفته بودی وگریه میکردی که خانم خالقی
تو رو از من جدا کرد و زودی رفت !!! وای خدای من منو میگی
اینقدر با صدای بلند گریه میکردم که همسایه ی طبقه پایینی
یهو از خونه اومد بیرون وبهم گفت:که چی شده ومنم گفتم:
که نازنین رفته مهدواونم گفت : که دیونه چقدر منو ترسوندی ،
فکر کردم چی شده خوب بره مهد آخه مهد رفتنش مگه گریه داره ...
یک خورده که آروم شدم به راننده سروست زنگ زدم و جویای
حالت شدم که گفت:خیلی آرومه وداره با بچه ها بازی میکنه ،
ولی من حرفش رو باور نکردم و چند دقیه بعد به مهدکودک
زنگ زدم و ازشون پرسیدم که نازنین گریه نمیکنه ؟؟اونها هم
گفتند که نه و خیلی هم خوشحاله وقتی که اومدی خونه
پریدی بغلم وگفتی که خانم سیف (مدیرمهد)یک کتاب رنگ آمیزی
بهم جایزه داده ومنم واست یک دفتر نقاشی با آبرنگ بهت هدیه دادم!!
جالب اینجا بود که..................
روز چهارشنبه کاملا برعکس بودی وهمینکه صبح بهت گفتم:
که نازنین پاشو که الان سرویست میاد دنبالت مثل فنر از جایت
پریدی و زود صبحونه ت رو خوردی وآماده شدی تازه به منم
گفتی:مامانی بامن نیا من خودم میرم درب حیاط ؟؟گفتم :
چرا منم میام در جوابم گفتی:آخه پات درد میکنه ..
الهی فدای تو دخملی بشم من که اینقدر مهربونیوظهر
هم که اومدی خیلی خسته بودی چون همینکه لباسهات رو
عوض کردم ورفتم آشپزخونه تا واست ناهار بیارم دیدم روی
مبل خوابت برده ومنم بردمت روی تختت تا راحت بخوابی ولی
همینکه از خواب بیدار شدی گفتی:مامانی من میخوام برم مهد
ومن مونده بودم که نه به دیروزت ونه به امروزت.......
اگه خدا بخواد این چند روز تعطیلی رو که البته خودمون تعطیل
اعلام کردیم رو میخواهیم بریم شمال ،جای همه ی دوستان سبز...
زیبای منــــــــــــــــی
رویای منــــــــــــــی
باورت بشه که تو همه دنیای منــــــــــــی