ورودت به مهد کودک مبارررررررررررررک....
نفس مامان ،پسته ی خندون مامان
عزیزدلم جونم واست بگه که روز شنبه باتفاق بابایی وشما رفتیم
واسه خرید کفش به الماس شرق،تا واسه ی شما خوشگل
خانم یک کفش اسپورت بخریم ولی از جایی که شما
علاقه ی زیادی به شهر بازی داری به محض ورودمون به الماس
شرق به بابایی گفتی:اول بریم شهربازی وبعدا کفش بخریم وبابایی
هم که در مقابل چرب زبانی شما همیشه تسلیم است این دفعه
هم گفت:باشه و من هم گفتم :شما با بابایی برو شهر بازی ومن
هم توی بازار میگردم بدنبال کفش وظرف چاشت واسه شما...
خلاصه اون روز واست یک کفش اسپورت خریدم که اولین کفش
اسپورتت هم هست وهم لیوان وهم دمپایی قرمز ،چون مهدکودکت
گفته بود دمپای ش باید قرمز باشه ومن هم قرمزش رو گرفتم ولی
ظرف چاشتت رو از جای خونه خریدم ..دوشنبه شب من اصلا
خوابم نمی برد چون از یک طرف ذوق داشتم که دخترم میخواد بره
به مهدکودک واز یک طرف ناراحت بودم که مبادا شما اذیت کنی و
اونجا نمونی ،خلاصه صبح ساعت7/15بیدارت کردم و چای و
صبحونه ت رو که خوردی آماده ات کردم واسپند هم دود کرده واز
زیر قرآن هم ردت کردم وباتفاق هم رفتیم درب خونه تا آژانس اومد
وبا همدیگه رفتیم به مهدکودک...ساعت8/30وارد مهدکودک شدیم
که شهرزادجون اومد به استقبالمون وبهمون خوشامد گفت و از
زیر قرآن ردت کرد و گفت:نازنین جون زود باش برو آماده شو چون
بچه های پیش یک رو میخواهیم ببریم توی حیاط، ما هم رفتیم بالا
و شاخه گلی که شما در دست داشتی رو دادی به خانم سیف
(مدیرمهد)و اونم تشکر کرد وبوست کرد، بعد هم خانم سیف مربی
شما رو که فرزانه جون بود رو بهمون معرفی کرد و گفت:که دختر
خوشگلمون توی کلاس فرزانه جون هست و الان هم میخوان برن
توی حیاط ...من هم رفتم کیفت رو گذاشتم توی کلاس وبا همدیگه
رفتیم توی حیاط ،ولی هرچی فرزانه جون و هدیه جون(کمک مربی)
بهت گفتند بیا سوار چرخ وفلک شو،به من چسبیده بودی و میگفتی:
مامانی منو سوار کنه و مامانی منو دور بده،ولی بعد از اینکه باهات
صحبت کردم وخودم سوارت کردم وبهت قول دادم که من جایی نمیرم
کم کم خوب شدی ولی همینکه رفتیم کلاس باز دوباره شروع شد
ونمیذاشتی که من از پیشت تکون بخورم ولی بعداز چند دقیقه که
توی کلاس بودم فرزانه جون بهم گفت برو بیرون من خودم بلدم
چیکار کنم و اگه گریه کرد و نتونستم آرومش کنم صداتون میزنم
ولی خدا رو شکر سریع باهاش دوست شدی و و بعداز اینکه
کلاست تموم شد فرزانه جون بهت جایزه دادو ظهر هم با سرویست
که خانم خالقی بود اومدیم خونه..روز چهارشنبه هم خیلی
راحت تر بودی و همش میگفتی :مامان از شنبه دیگه خودم با
سرویس میرم ولی شما منو باید ببری درب حیاط و وقتی هم که
برگشتم بیای دنبالم ،من هم بهت قول دادم که خواسته ی شما
رو انجام بدم ولی هنوز هم مطمىن نیستم که شما بدون من با
سرویست بری!!!!!!!! ولی آیا میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این هم کفش و جورابی که واسه ی مهد خریدیم،مبارکت باشه
این هم ست قمقمه وظرف چاشتت+لیوانت
این هم شاخه گل دخترم..........
لحظه ای که آمده شدی تا بریم مهد
قرآن پشت و پناهت باشه عزیززززززززززم
اینجا هم درب خونه منتظریم تا ماشین بیاد...
اینجا هم ورودی مهد کودک تون.....
نازنین خانم در حال باز کردن جایزه اش....
تا حدودی حدس زد که چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بعد از رویت کردن جایزه همونجا شروع به بازی کردن کرد...
اینجا هم درب مهد کودک البته در موقع برگشت به خانه
این هم برنامه ی چاشت تون.....
من، وصف توست
بود من ،بود توست
نبض من،قلب توست
حس من،مال توست
سیب من، لبخند توست
عطر من، بوی توست
آهنگ من، سخن توست