مسافرت شمال...........
سلام به دخملی خودم !!!! این چند روزه نتونستم بیام وبلاگت
و از مسافرت شمال مون واست بنویسم جونم واست بگه که
روز پنج شنبه ساعت دو بابایی از سر کار اومد و زودی ناهار
خورد و وسایلها رو برد توی ماشین جا سازی کرد و صندلی
عقب رو هم واسه ی شما مثل یک تخت درست کرد که موقع
خواب جات راحت باشه و ساعت سه حرکت کردیم به سمت
شمال والبته شهر بابل خونه دوست باباییی هرچند که بابایی
به دوستش زنگ زد و گفت: که ما در طول مسیر یک جا استراحت
میکنیم و صبح میایم خونه تون ولی ایشون اصرار داشتند که نه
ما شب بیداریم تا هر ساعت که شما برسین و بخاطر اینکه زودتر
برسیم فقط توی گرگان وایستادیم واسه ی شام و رفتیم رستوران
که شما یکسره خمیازه میکشیدی ومیگفتی خوابم میاد ،ساعت
یک بامداد رسیدیم خونه ی دوستمون ....صبح هم بعداز خوردن
صبحونه باتفاق دختر و پسرشون رفتیم کنار دریا ،که البته باد
نسبتا سردی میوزید ولی با وجود باد وسرما بازم تعداد زیادی
از مردم در حال شنا کردن بودن ولی ما اول رفتیم یک
کافه کنار دریا و چای و تنقلات خوردیم و بعد هم من بردمت کنار
دریا و شما کلی با کیانا با ماسه ها بازی کردی وبقول خودت کیف
کردی ....بعداز ظهر اون روز هم رفتیم بله برون
دختر همسایه شون و تا که عروس رو دیدی که لباس عروس
نداره همش میپرسیدی مامانی چرا لباس عروس نپوشیده آخه
شما عروسهایی رو قبول داری که لباس عروس تنش باشهروز
شنبه هم بابایی رفت آمل واسه ی کارهای خودش و من و
شما بهمراه حاج خانم رفتیم باغشون و شما توی باغ تا
چشمت به فلفلها افتاد گفتی مامانی بیا واسه بابایی فلفل
باز کن آخه بابایی عاشق فلفله ، منو میگی آخه همون
لحظه هم این خانم خانما به فکر بابایی بود... شب عید قربون
هم خونه ی دخترشون دعوت بودیم که بازهم نازنین خانم
کلی با کیانا بازی کرد و اونقدر بهش خوش گذشته بود که
میگفت: همین جا باشیم ولی ما رفتیم خونه ی دوست
بابایی چون میخواستند گوسفند قربونی کنند و روز عید بعد
از خوردن گوشت اون گوسفند بیچاره که کباب کردند ساعت
دوازده ظهر حرکت کردیم به سمت مشهد ، بخاطر اینکه صبح
روز بعدش شما میخواستی بری مهد کودک...روز دوشنبه
که از مهد برگشتی دیدم یک نامه توی کیفت هست توی اون
نامه نوشته بودند که به مناسبت روز کودک روز چارشنبه در
مهدکودک جشن دارین و از غیبت کردن بچه ها خوداری کنید
و شما چقدر خوشحال بودی و منم بخاطر روز کودک واست
یک ماشین لباسشویی گرفتم که چقدر باهاش ذوق داری
و همش جوراب هات رو میندازی تا واست بشورهاستی یک
عکس گوسفند هم بهتون داده بودند که تزیینش کنید که
البته با کمک همدیگه تزیینش کردیم که وقتی برده بودی
مهد ، ازت پرسیدم فرزانه جون چی گفت؟؟؟؟؟؟ گفتی :
فرزانه جون گفته چقدر بع بعی تو خوشگل شده و یک
بوس هم منو کرده ....،آره عزیزم این بود مسافرت
شمال والبته این چند روز تعطیلی...
اینجا همون رستوران گرگانه که دخملی خوابش میومد
اینجا هم کافه ی کنار دریا....
نازنین به همراه کیانا جووون....
بچه ها ی متعجب و البته ترسو...خخخخخخخخخخخ
دخملی نگران ما از اینکه آب دریا پاهاش رو کثیف کنه
خوشحال از اینکه ماسه ها رو توی دستش گرفته.....
اینهم خلاقیت دخملی....
این هم خرچنگی که دختر گلم خلق کرده..
اینجا هم در حال خلق اثری دیگر...
مرحله ی آماده سازی قالب ...
اینهم نتیجه ی کار و خلق اثر هنری .....
قالب بزرگتر رو از کیانا گرفته تا ببینه با قالب اون چه جوری بسازه..
اینهم دختر من سر سفره ی عقد، انشاا... عروسی خودت مادر....
.
ژستهای دخملی در کنار درختهای پرتقال و نارنگی....
نازنین خانم در حال چیدن نارنگی.....
اینجا هم جنگل گلستان ونازنین جون در حال جمع کردن
زیرانداز بهمراه بابایی .......
این هم عکس گوسفند قبل از تزیین ....
این هم بعد از تزیین....
اینهم گاردستی که واسه ی روز کودک بهتون مهد کودک داده بود..
اینهم کادوی مامان و بابا واسه ی روز جهانی کودک...
روزت مبارک دختــــــــــرم.....
ساعت نشدم پشت به دیوار کنم
خود را به دقیقه ها گرفتار کنم
ساعت شده ام که دوستت دارم را
هر ثانیه در گوش تو تکرار کنـــــــم
دوستت دارررم ای همه ی وجـــــــــودم