شیرین زبون زندگی مامانی وباباییییییییی
چهارشنبه هفته پیش باهم رفتیم خونه خاله راضی....آخه راضی جون رفته بود شهرستان پیش دخترشوما هم رفته بودیم تاساراجون وعمومحسن تنها نباشند.بابایی هم از سر کارش اومد اونجا..روز جمعه طبق معمول همه ی جمعه ها چون هوا خوب بودرفتیم باغ وتو خوشحال از اینکه میخواستیم بریم باغاولش هوا آفتابی وخوب بودوشما توی باغ بامرغ وخروسها وبین جی کلی بازی کردی،البته وقتی با بین جی (سگ پاکوتاه)ور میرفتی ونازش میکردی که بغل ساراجون بودی....اون روز مرغ وخروسها یک شکم سیرغذا خوردن،چون شما همش یک بشقاب برنج میکردی و واسشون میریختی،وقتی بهت میگفتم: مامانی اینقدر بهشون غذا نده ،برنجها تموم میشه وعمومحسن دعوات میکنه شما گفتی:آخه نگاه کن چقدر گرسنه اند.... فدای اون دل مهربونت بشم من مــــــــــــــــــــــــــــــــــادر
ساعت تقریبا 2 بود که بارون شروع کرد به باریدنوتو همش میگفتی که من میخوام برم بیرون،من که جلودارت میشدم گریه میکردی وهمونجور با گریه خوابیدی .....آخه هوایکدفعه خیلی خیلی سرد شدومن میترسیدم که سرمابخوری جیـــــــــــــــــگـر مادر....ماتا دوشنبه خونه راضی جون بودیم ،صبح روز دوشنبه هوا خیلی گرم شده بودوماباهم رفتیم توی حیاط وشما بابرفی(خرگوش کوچولو)بازی کردی وبهش نون دادی ....بعدازظهرراه افتادیم به سمت خونه،توی راه بابایی ازت پرسید:میخوای برگردیم خونه راضی جون ؟شماگفتی:نه بابایی بریم خونه خودمون.....دیگه حسابی دلت واسه خونمون تنگ شده بـــــــــــــــــــود