دوران نوزادی گل دخترم...........
بهار زندگی من....
عزیزدل مامانی میخوام از بودن ونبودنت توی زندگیمون واست بگم !
من وبابامحمدت چندسال رو بدون تو سر کردیم ،شاید حکمتی در این بود
وخدا اینطور صلاح دانسته بود...عید نوروز سال1390 اولین عید ی بود
که من و بابامحمد باشما سرسفره ی هفت سین نشسته بودیم
وبابایی یک تراول 50هزارتومانی که قبلا لای قرآن گذاشته بود رو داد
به شما ..ومیخوام نگهش دارم تا وقتی بزرگ شدی بهت بدم
اولین مروارید سفید دهانت وقتی که هشت ماهه بودی نمایان شد
وبری اولین بار خاله مرضی دید ..آن شب ما رفتیم خونه ی مادرجون زهرا
که شما تب کردی وچقدر بی تاب بودی وگریه میکردی
آره عزیزدلم شما شدی شادی آور خونمون وعزیزونفس بابایی
کبوتـــــــــــــــــــــرقشنگــــــــــــم:
دوست دارم پروازت رو به اوج باشد، میخواهم
تو بهتـــــــــــرین باشی.....
آرزو دارم بتوانم یاریت کنم تا سرافراز به مقصد برسی
دستانم میلرزند.....امانتی گرانبها..... نگینی ناب ونتراشیده
خـــــــــــــــــــــــــــدایـــــــا کمکم کــــــــــــــــن......