یک آخــــــــــرهفته خوب................
چشم وچراغ خوووووووووووووووووونه....
تو این آخر هفته حسابی بهت خوش گذشت
عصرپنج شنبه حرکت کردیم به سمت زادگاهمون(زادگاه مادری وپدری)
ولی هیچ کس خبر نداشت که ما داریم میریم اونجا....وقتی که رسیدیم خونه ی
مادرجون زهرا ؟همه شوکه شده بودند ومیگفتند چرا بی خبـــــر؟؟؟؟؟؟؟؟
بابایی بهشون گفت:میخواستیم سورپرایزتون کنیم
وقتی که رسیدیم خونه ی مادرجون بابایی به همه ی عموها زنگ زد وگفت:
که همشون بیاین اونجا تا همه دور هم باشیم ودیداری تازه کنیم
وهمگی اومدند اونجا....شام که خوردیم من وشما وساراجون رفتیم خونه ی فرشته جوون
آخه مادرجووون شمسی وخاله فرزانه هم اونجا بودندوشما تا ساعت یک باهاشون بازی
کردی؟!!!!!!صبح روز جمعه باهم به همراه خاله فرزانه رفتیم دیدن پسردایی (علیرضاجوووووون)
وخاله ها.....ظهر واسه ناهار برگشتیم خونه ی مادرجووون زهرا ..........
مادرجوون هم واسه ی شما چهار تا فسقلی(امیر محمد،امیررضاوپریا) نون کوچولو
درست کرده بود که شماها با چه خوشمزگی نونها رو میخوردین
دست مادرجووونی درد نکنه انصافا خیلی خوشمزه بود......
وتو ای ماه تابانم با امیرمحمد وامیررضا حسابی بازی کردی
آخــــــه اون روز از شانست هوا گرم وعالی بود وتا میتونستی توی حیاط بازی کردی...
ناهار بابایی وعمومحمود جوجه درست کردند که شما ازبس از اون نونهای داغ خورده بودی
ناهار هیچی نخوردی......ساعت سه حرکت کردیم به سمت مشهد ....ازبس بازی کرده بودی
خسته شده بودی طوری که کل راه رو خواب بودی
بخوابـــــــــــــ......عزیـــــــــــــزدل مامانی،،،خوابهای خــــــــــــــوش ببینیییییییییییییی...