ناناز بابایییییییییییییییییییییییی..........
سلام گل مــــــــــــــــــادر.....
ازدیروز که بابایی گفت: من میخوام واسه ی کارم برم تهران،بهونه
گرفتنت شروع شد وهمش میگی بابایی نرو وشیرین زبونیت واسه
باباییت گل کرده ومیگی :من دلم واست تنگ میشه،اگه بری من گریه
میکنمبابایی هم بعد ازکلی حرف زدن وناز کردنت بالاخره
راضیت کردوگفت :اگه کارش تموم بشه شب برمیگرده...آخه تازگیها
خیلی وابسته به بابایی شدی،صبح روز دوشنبه شما در خواب ناز
تشریف داشتین که بابایی عازم سفر شدوبه سلامتی رفت ...وقتی
که از خواب بیدار شدی اولین سوالی که ازمن پرسیدی ؟ گفتی:باباییم
کو؟ همینکه گفتم:بابایی رفت تهران.دیدم اشک از چشمهای قشنگت
سرازیر شد....من هم بغلت کردم وبعداز اینکه آرومت کردم گفتم بیا
شماره ی بابایی رو از گوشی من بگیر وباهاش صحبت کنآخه
عزیزدل من یاد گرفته خودش از گوشیم شماره ی بابایی رو میگیره
وصحبت میکنه...اون روز هم زنگ زد وگفت :بابایی سلام ،بعدش دیدم
میگه:مگه نگفتم نرو من دلم واست تنگ میشه...بعد از کلی صحبت
آخرش گفت:دوستت دارم بابایی !!!! من مونده بودم اینجوری
خلاصه اون روز تا شب کلی بهونه ی بابا جونت رو گرفتی ،بابایی
کارش طول کشیده بود وشب هم نیومد وموقعی که میخواستیم با
هم بخوابیم باز نوای گریه سر دادی وهمش میگفتی:بابام رو
میخوام ومجبور شدم روی پام تکونت بدم تا بخوابی
الان هم که دارم این مطالب رو مینویسم شما در خواب ناز هستی ....
خوابهای خوش ببینی عزیززززززززززززززززززززززم
وقتی دلم میگیره ، دنیامو غم میگیره
انگاری حس بودن تو ، تو لحظه هام می میره
وقتی دلم میگیره، میخوام پیش تو باشم
نمی تونم یه لحظه ، دوستت نداشته باشم....
.....عاشــــــــــــــــق جفتتونــم به مــــــــــــــــــولا...........