یک آخر هفته ی خوب.....
دختر طلای خوددددددددددددم.....
صبح روز جمعه وقتی که شما وبابایی جونت از خواب
ناز بیدار شدین وصبحونه رو نوش جان کردیننبابایی
پیشنهاد داد که واسه ی ناهار بریم بیرون، ما هم که در
این مواقع دست رد به این جور پیشنهادها نمیزنیم با کمال
میل قبول کردیم و رفتیم سراغ آشپزخونه که وسایل بیرون
رفتن رو آماده کنیم...بعد همسری گفت:به عمو مهدی هم
زنگ میزنم که باهم بریم چون تنهایی حال نمیده ،آخه
ایشون گردش دسته جمعی رو دوست دارن ...بعد
بلافاصله به عمو مهدی زنگ زد وماجرا رو گفت
(عمو مهدی :داماد خواهرم)وایشون هم موافقت کردن
وگفتند که تا ساعت یک سرکار تشریف دارن واگر مشکلی
نیست ساعت یک به بعد برویم،همسری هم در جوابشون گفتند:نه ،اشکالی نداره ،تا اون موقع ما بساط ناهار رو
آماده میکنیممن هم تا ساعت یک همه چیز رو آماده
کردم ورفتیم دنبال عمو مهدی وخانمش (عصمت جون)
وقتیکه سوار شدند ،عمومهدی به بابایی گفت:که کجا
بریم ؟؟؟؟؟؟بابایی هم گفت واسم فرقی نمیکنه ،فقط
بیرون از شهر بریم...مهدی آقا هم پیشنهاد سد ارغوان
را داد وما هم پذیرفتیم وراهی شدیم ،جای همه ی
دوستان سبز ،خیلی خوش گذشت ....ساعت هشت
از اونجا راه افتادیم به سمت خونه،که شما نازگل خانم گفتی:بابایی بریم شهربازی پارک ملت،وبابایی هم قبول
کرد ورفتیم ولی هرچه بابایی دنبال جای پارک واسه ی
ماشین گشت پیدانکرد،من وشما وعصمت جون رو جلوی
درب پارک پیاده کرد وخودش با عمو مهدی رفتن تا یک
جای پارک پیدا کنند...من هم گفتم :بیا تا بابایی بیاد بریم
یک کم تاب وسرسره
اصلا فکر نمیکردم اینقدر شلوغ باشه انگار همه ی مردم
جمع شده بودن توی پارک ملت...یک کم که تاب وسرسره
رفتی ،خودت گفتی :مامانی بریم امشب خیلی شلوغه ،
یک شب دیگه میایم..بابایی که به من زنگ زد وگفت:کجایی
تا بیام که بریم شهربازی!!!!بهش گفتم نمیخواد بیای اینجا
که تاب وسرسره هست اینقدر شلوغه وای به شهر بازیش
واین شد که برگشتیم خونه ،و با دوچرخه ت یک کم
جلوی خونه بازی کردی ....
حالا بریم واسه ی دیدن عکسها.....
نازنین خانم در حال چیدن گل واسه ی بابایی....
من گفتم:پس من چی؟؟گفت واسه ی شما هم میچینم...
میخواستی واسمون توت بتکونی،البته توتهای نرسیده...
خواستن ،توانستن است .......
قربون اون ژست گرفتنت بشم....
عزیزززززززززززززمی....
دختر قشنگ من دوستت دارم
بهترین بهانه ی تالاپ وتولوپ قلـــــبم....