دخترم با حجاب میشود......
دختر قشنگم ،روز یکشنبه از طرف مهد یه نامه توی کیفت گذاشته
بودند که در اون نامه نوشته شده بود:روز چهارشنبه مراسم عزاداری
برای امام حسین(ع) در مهد برگزار میشه و خواسته بودند که
بچه ها در اون روز با لباس مشکی و البته دخترها هم با چادر
مشکی باشند و بچه ها تا جایی که ممکنه در اون روز غیبت
نکنند!!! ما هم روز دوشنبه با بابایی جونی رفتیم بازار و یک
چادر عربی واست خریدیم (به مبلغ30000هزار تومان)که کلی
باهاش ذوق کرده بودی وهمش میگفتی مامان چند روز دیگه باید
ببرمش مهد، ومیگفتی : که از این به بعد با این چادرم میام حرم...
خلاصه روز موعود فرا رسید و دیدم صبح بدون اینکه من صدات
بزنم از خواب بیدار شدی و همش میگفتی مامان بیا حاضرم کن ،
چون دیرم میشه،من مونده بودم...
بله اون روز با کلی ذوق و شوق آماده شدی و رفتی ،ظهر
ساعت 11/30دقیقه بود که از مهدت زنگ زدن و گفتند که اونجا
حالت بهم خورده و تب هم داری که گفتند با سرویس فرستادیمش
که بیاد خونه ، من رو میگی داشتم دیونه میشدم دوباره خودم
به مهد زنگ زدم و ازشون پرسیدم که شما مطمىن هستین
که نازنین تب داره گفتند :آره ،اول واسه عکس گرفتن خوب بود
بعد که بالا آورد بیحال شد وتب کرد ...ده دقیقه بعدش نازنین
اومد و در حالی که گریه میکرد گفت:مامانی حالم بهم خورده ؟؟
بهش گفتم اشکالی نداره مامانی و سریع آوردمش خونه و
بهش شربت استامینوفن دادم ،بعد که نازنین یک کم آروم شد
گفت:که فربد و یکی دیگه از بچه ها حالش بهم خورده ،خلاصه
بعداز ظهر بردمش پیش دکترش ، و دکترش گفت : که این
ویروسه وتا فردا ویا نهایتش پس فردا خوب میشه و بهش شیاف
و شربت دیفن هیدرامین داد ودکتر ازم پرسید که در خانواده
کسی این جوری بوده و یا از مهد گرفته؟؟ ومن گفتم که چند
روز پیش خودم اینجوری بودم و آقای دکتر گفت: که نازنین
باید مامانش رو عوض کنه چون از این به بعد مواظب باشه تا
ویروس رو دیگه بهش انتقال ندهخلاصه اون شب من تا
صبح نخوابیدم چون میترسیدم که تبش بره بالا ، وهمونطور که
دکتر گفته بود تا ظهر روز بعدش خوشگل خانمی خوب شد.......
روز پنجشنبه 8/22مصادف بود با سالگرد ازواجمون وبابایی قرار
بود ما رو به همین مناسبت ببره بیرون ولی راضی جون زنگ زد و
دعوتمون کرد که بریم خونشون ،اولش بابایی گفت:نه ؟؟ولی
بعدش که عمو محسن زنگ زد وگفت بیایین اینجاچون هوا خوبه
و نازنین یک خورده توی باغ بازی کنه ،بابایی گفت چی میگین!!
ما هم قبول کردیم ولی بابایی گفت که طلبتون و انشاا...
همین هفته یک شام یا ناهار میبرمتون بیرون....روز جمعه
رفتیم باغ و شما کلی بازی کردی و با چادرت اومدی چون
میگفتی میخوام عمو محسن ببینه وبهم بگه چقدر قشنگه....
مبارکت باشه عزیزدل مادر،انشاا... که زنده باشم و چادر عروسیت
رو واست بگیرم و تو رو تو چادر عروسی ببینم
این هم یه عکس از کوتاهی موی نازنین خانم که خودم کوتاهشون کردم و
این واسه اولین باره که موهاشو اینقدر کوتاه کردم
(کوتاهی در تاریخ93/8/16صورت گرفته)
این روزها اگر عاشقانه سپری میشود به عشق
بودن توست، دنیا با تو همیشه زیباست ،
زیباتر از همه ی روزهایی که سراغ دارم
دوستت داررررم