نازنین من , دختر عزیزم نازنین من , دختر عزیزم ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

نازنین زهرا,عزیز مامان و بابا

چشم پزشکـــــــــی...

سلام به همه ی دوستان مجازی خودممممممم، وهمچنین سلام و صد سلام به یکی یکدونه ی مامان ... از اینکه این چند وقته نتونستم بیام تو وبت چیزی بنویسم ازت معذرت میخوام ، آخه این چند وقته اینترنتمون قطع بود و واسه ی همین نشد که بیام از کارها و اتفاقهایی که در این مدت افتاده رو واست بنویسم ولی الان باوجود اینکه یک کم سرما خوردم اومدم تا واست بنویسم اول اینکه بیست و سوم دیماه قراربود معاینه ی چشم انجام بشه و شد و همون روز قبل از اینکه شما از مهدت بیای خونه بامن تماس گرفتند و گفتند که نازنین مشکوک به تنبلی چشم هست و حتما ببرش پیش یک اپتومتریست!! اولش خیلی پشت تلفن ترسیدم و بعد...
19 بهمن 1393

جشن سه ماهه ی مهد کودک دخملی....

سلام و صدتا سلام به دوستان گلمممممم و همچنین یک سلام ناب به دختر خوشگلمممممممم!!!  از اینکه با کمی تاخیر اومدم از خدمتتون عذر میخوام وحالا میریم سراغ کارهای خوشگل خانوم خودم .. اول اینکه جشن سه ماهه ی پاییزه شون برگزار شد ومن بیخودی دلشوره داشتم چرا که دختر باهوشم همه ی شعر ها رو با صدای بلند میخوند و دلشوره و نگرانی من بیخود بود که به مناسبت شب یلدا یک سفره شب یلدایی هم چیده بودند که خوشگل بود بعداز مراسم بابایی نازنین جون بهمراه عمو محسن اومدند دنبالمون چون میخواستیم بریم ولایت خودمون چون هم مادرجون زهرا(مامان بابا) و هم عمو احمد نذری داشتند و ما هم ت...
16 دی 1393

بودن تو یعنی زندگی .....

سلام به ناز دونه ی خودم .....   سلام به همه ی دوستان خوب خودم ، امیدوارم که حال و روز همگی خوب و خوش باشه و زندگی شون بر وفق مراد !!!!    ایشـــــــــــــــــــــــــــــاا... جونم واستون بگه اول اینکه بیست و سوم آذر ماه تولد عمو محسن بود که از همین جا بهش تولدش رو تبریک میگم و امیدوارم که تولد 120سالیگش رو جشن بگیریم !!! نازنین جون هم به عمو محسنش یک ژاکت کادو داد که انشاا... به سلامتی ازش استفاده کنه   ظهر یکشنبه که نازنین خانم از مهد اومد خونه دیدم یک کارت دعوت دستش هست و به محض ورود به خونه گفت: مامان باز مهد نامه ی فدایت داده و ...
26 آذر 1393

نیایش با خالق بی همتا....

خداوندا  !!!!     به خواب کودکم آرامــــــــــــــــش   به بیداری اش عافیــــــــــــــــــت   به عشق اش ثبــــــــــــــــــــــات   به مهرش تــــــــــــــــــــــداوم   و به عمرش برکـــــــــت جاودان عطا کن                           شکـــــــــرانه اش بامـــــــــن   بارالها !!!!   قدرتی به من ببخش   تا پس از تو قوت قلب کودکم باشم   دستانم را چون چ...
12 آذر 1393

دخملی و سرگرمی هاش.....

سلام ناز دونه ی مامان....   روز چهارشنبه رفتیم فروشگاه رفاه و به محض ورودمون به فروشگاه یک راست رفتی سر قفسه ی کتابها و پازلهاش ، و میگفتی:مامان من از این مدل پازل ندارم و از این مدل کتابها هم ندارم ، نمیدونم چرا اینقدر عشق پازلی ... یک نایلون پر از پازلهای جور واجور داری و وقتی که همشون هم قاطی میشن میدونی که هر تکه از پازلها مال کدوم یکی هست و سر همین موضوع یک دفعه با بابایی شرط بستم و همه ی پازلها رو قاطی کردم و شما هم همشون رو درست سر جاش میذاشتی و بعضی از تکه های پازل رو اگه بابایی غلط بر میداشت سریع ازش میگرفتی و بهش میگفتی: که این مال کدوم یک...
9 آذر 1393

نازنین جان...دختر زیبــــــــــایم...

عزیزم... زیباترینم.....       روزی که تو رو در درونم احساس کردم ، نقطه ای سپید درونم میجوشه، حس گرمی رگهامو پر کرده بود ، میدونستم دارم مادر میشم !!  از خدا خواستم که بچه ای بهم عطا کنه که هم سالم باشه وهم مهربون ، که الحمدلله هم چنین شد   من مادر شدم ،شرمنده شدم ،عاشق شدم و تو روزها وماهها و سالها را پشت سر گذاشتی و چهار ساله شدی با نگاهت مرا لحظه به لحظه عاشقتر کردی باورم نمیشد که خدا آرزویم را برآورده کرده است و تو شدی نگین زندگیـــــم ماه شبهای زندگیــــــــــم امید و آرزوی مــــــــــــــــــــــن   ...
5 آذر 1393

شکر گذارتم خدا جووووووووووون...

                               خدای مهربون رو شکر میکنم                                 برای اینکه هستــــــــــــــــم                                     ...
2 آذر 1393

نوشتن کلمه ی بابا برای اولین بار......

عروسک خوشگل مامان ،   ماه قشنگ من امشب واسه ی اولین بار گفت: مامانی من بلدم بابا بنویسم !!! منم بهش گفتم : راست میگی عزیزم ،کو بنویس ببینم و دخملی هم نوشت ..وقتی دیدم نوشت بابا ، کلی ذوق کردم و بغلش کردم ،بهش گفتم از کجا یاد گرفتی :در جوابم گفت: شما اون شب نوشتی  ومن هم از شما یاد گرفتم ... من هفته ی پیش توی دفتر ش یک دفعه نوشتم و امشب دختر نازم یادش بود و در کمال نا باوری واسم نوشت،من با نوشتن بابا چقدر ذوق کردم حالا شما تصورش رو بکنید اگه مینوشت مامان ،چه حالی به دست میداد قربون اون هوشت برم من مادرررررر.....     ...
26 آبان 1393

دخترم با حجاب میشود......

دختر قشنگم ،روز یکشنبه از طرف مهد یه نامه توی کیفت گذاشته بودند که در اون نامه نوشته شده بود:روز چهارشنبه مراسم عزاداری   برای امام حسین(ع) در مهد برگزار میشه و خواسته بودند که بچه ها در اون روز با لباس مشکی و البته دخترها هم با چادر مشکی باشند و بچه ها تا جایی که ممکنه در اون روز غیبت نکنند!!! ما هم روز دوشنبه با بابایی جونی رفتیم بازار و یک چادر عربی واست خریدیم (به مبلغ30000هزار تومان)که کلی باهاش ذوق کرده بودی وهمش میگفتی مامان چند روز دیگه باید ببرمش مهد، ومیگفتی : که از این به بعد با این چادرم میام حرم... خلاصه روز موعود فرا رسید و دیدم صبح بدون اینکه من صدات ...
24 آبان 1393