یک آخر هفته ی خوب.....
دختر طلای خوددددددددددددم..... صبح روز جمعه وقتی که شما وبابایی جونت از خواب ناز بیدار شدین وصبحونه رو نوش جان کردین ن بابایی پیشنهاد داد که واسه ی ناهار بریم بیرون، ما هم که در این مواقع دست رد به این جور پیشنهادها نمیزنیم با کمال میل قبول کردیم و رفتیم سراغ آشپزخونه که وسایل بیرون رفتن رو آماده کنیم...بعد همسری گفت:به عمو مهدی هم زنگ میزنم که باهم بریم چون تنهایی حال نمیده ،آخه ایشون گردش دسته جمعی رو دوست دارن ...بعد بلافاصله به عمو مهدی زنگ زد وماجرا رو گفت (عمو مهدی :داماد خواهرم)وایشون هم موافقت کردن وگفتند که تا ساعت یک سرکار تشریف دار...
نویسنده :
مامانی
20:05