نازنین من , دختر عزیزم نازنین من , دختر عزیزم ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

نازنین زهرا,عزیز مامان و بابا

زیبای مـــــــــــــــــــــــــن.....

تو دختر متولد شدی برای همیشه پاک بودن     تو دختر متولد شدی برای همیشه زیبا بودن     تو دختر متولد شدی برای لطیف بودن     تو دختر متولد شدی برای عشق ورزیدن     تو دختر متولد شدی برای محبوب بودن     تو دختر متولد شدی برای مهربان بودن                        تو آمدی و خدا خواست دختـــرم باشی        &n...
13 شهريور 1393

مسافرت تابستان 93........

سلام گل گندمممممممممممممم...   عزیزدلم جونم واست بگه ،امسال هم مثل سالهای پیش برنامه ی مسافرتمون با عموهای مهربون بود وقرار شده بود که روز عید سعید فطر البته بعداز نماز عید حرکت کنیم واولین شهری که با هم قرار گذاشته بودیم تا همدیگر رو ببینیم سبزوار بود، آخه عموها قرار بود از شهرستان حرکت کنند وما هم از شهر خودمون...ما ساعت یک ظهر حرکت کردیم و راس ساعتی که قرار گذاشته بودیم یعنی ساعت چهار ،در محل قرار حاضر شدیم،عمو علی وعمو احمد بود ولی عمو اصغر هنوز نرسیده بود وقتی که علتش رو جویا شدیم ،عمو احمد گفت :عمو اصغر مجبور شده به خاطر کیف ز...
20 مرداد 1393

دختر کدبانو.........

به روایت تصـــــویــــــــــــــــر......       زندگی معنی پیچیده ای ندارد   همین که تو باشی                                                      این تمام زندگیست                                  ...
4 مرداد 1393

اندر احوالات این روزهای دخملی......

دخترکمون این روزها حسابی خانم تر شده وبزرگتر!!دیگه احساس استقلال کامل داره و دوست داره کارهاش رو خودش انجام بده ... این روزها دخترکمون قرتی شده و حسهای دخترانه ی درونش بیشتر شده،حساسیت خاصی روی موهاش نشون میده، وعشق این رو داره که موهاش خیلی زود بلند بشه !!! بعضی وقتها که باباش میگه یک کم از موهات رو کوتاه کن سریع واکنش نشون میده ومیگه:ای دختر موهای خودمه (تیکه کلام این روزهاش هم ای دختره)میخوام موهام بلند بشه، یا اگه قرار باشه عمو محسنش بیاد خونه مون یا ما بریم خونه ی اونا ، میگه :مامانی موهام رو ببند چون اگه موهام باز باشه عمویی میگه قیچی رو بیار تا کوتاهش کنم.... اگه هر ر...
17 تير 1393

باز هم ویروس!!!!!!!!!!!!!!!!!

سلام دخملکم..... روز دوشنبه بابایی یک کم دیر از سرکارش اومد ولی بخاطر اینکه هر روز بعداز ظهر شما رو میبره پارک اون روز هم زنگ زد وگفت:با نازنین آماده بشین وبیاین تا بریم پارک ،منم بعداز تلفن بابایی به همسایه ی طبقه پایینی مون زنگ زدم وبهش گفتم :میخوام برم پارک ، بعداز پارک هم میخوام برم بازار ،میای!!! آخه قرار بود بعداز پارک بابایی ما رو ببره بازار  بزاره وخودش بیاد خونه ....همسایه مون هم با وجود اینکه میگفت:دلم درد میکنه باهامون اومد. ما هم اول رفتیم پارک تا شما یک کم تاب وسرسره بازی کردی وبعدش رفتیم بازار نزدیک خونه ... در راه برگشتن به خونه همش میگفتی:ماما...
25 خرداد 1393

آبشار رود معجن.......

دختر طلای مـــــــــــــن....   دوشنبه شب وقتی که بابایی از سر کار اومد گفت:که پنجشنبه قراره به اتفاق  عموها بریم آبشار رود معجن...بعدازظهر چهارشنبه بخاطر اینکه بابایی بهت قول شهربازی رو داده بود داشتیم آماده میشدیم که بریم که تلفن خونه زنگ زد ودیدم که سارا جونه ومیگه هستین که ما میخوایم بیایم اونجا، منم بهش گفتم که میخواهیم بریم شهربازی ویلاژتوریست،سارا هم گفت:پس صبرکنید تا ما هم بیایم بعد بریم ، من هم گفتم باشه به شرطی که زود بیاین چون نازنین الان آماده هست وزیاد تحمل نداره ، آخه عزیز دل مادر وقتی که میخوایم بریم بیرون اول شما آماده میشی واگه من یا بابایی دیرتر آما...
18 خرداد 1393

باغ عمو جوووووون....

سلام گل گندمم....   سلام و صدسلام به ماه خوشگل خودم،جونم واست بگه :روزجمعه شما با راضی جون وعمو محسن رفتین نمایشگاه گل وگیاه وظهر وقتی که اومدی خونه ،دیدم سه تا گلدون کوچیک خریدی ، وقتی ازت پرسیدم اینها چیه؟زودی در جوابم گفتی:اینا گلدونه دیگه مگه شما نمیدونی !!!!منم بخاطر اینکه جلوی همسایه یکم آبروداری کنم ،گفتم:چرا مامانی میدونم گلدونه !!ولی گل چیه واز کجا؟؟بازم بلافاصله گفتی :خوب ازنمایشگاه دیگه ،راضی جون واسم خریده ،وبعدش گفتی:اون خانمه گفته :دو بار باید آب بدی واز اون روز هروقت قراره گلدونات آب بخورند خودت بهشون آب میدی ، دو تا...
11 خرداد 1393

مادرانه هایـــــــــــــــم....

مهربان دخترم!!   تو نهال کوچکی هستی که در باغچه ی زندگیم رشد می کنی، همچون باغبانی زندگیم را به پایت میریزم ودر انتظار شکوفه دادنت بی قرارم. توقد میکشی و بزرگ میشوی وهر روز مستقل تر !! اما من شکسته تر وپیرتر وبه تو محتاج تر. امروز تو در آغوش من جای می گیری و دور نیست فردایی که دستان نیازمند من در دستان تو جای بگیرد. امروز تو برای بلند شدن وایستادن به دستان من نیاز داری و فرداها من برای استوار ماندن به بازوی تو نیاز خواهم داشت. امروز با هر خنده ی تو روح زندگی در جانم دمیده میشود ولی آیا فردا اشک من دل جوان تو را کمی نرم خواهد ...
4 خرداد 1393