نازنین من , دختر عزیزم نازنین من , دختر عزیزم ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

نازنین زهرا,عزیز مامان و بابا

نماز خواندن دختـــــــــــرم...

1395/2/4 10:40
نویسنده : مامانی
2,103 بازدید
اشتراک گذاری

از آنجا مینویسم که مهد کودک شما یک نامه داده بود در

خصوص اینکه دختر خانمها با سجاده و چادر نماز و آقا

پسرها هم سجاده ببرن مهد ، واسه ی اینکه قرار بود

دورکعت نماز دسته جمعی بخوانند و همانروز هم

فیلمبرداری از نمازخواندنشون بشه، آخه نماز خوندن

رو امسال بهشون یاد دادند و واسه ی همین میخواستند

نماز به جماعت بخوانند من هم بخاطر اینکه چادر نمازی

که مادرجون واسه ت درست کرده بود یک کم کوتاه بود

بهمراه همسری و نازنین جون رفتیم الماس شرق تا

واسه دختری چادرنمازبخریم!! دو تا مغازه ی اول رو که

رفتیم همشون گفتند که ما کلی میفروشیم و تکی نداریم

تا اینکه وارد مغازه سومی که شدم ازشون پرسیدم که

چادرنماز اندازه ی دختری دارین ؟؟ و ایشون که خانم

محترمی بودند به نازنین نگاه کردند و گفتند: البته که داریم

و دو سه تا مدل آوردند تا دخملی یکی رو انتخاب کرد

وقتی که سرش کردم که ببینم اندازه ش هست یانه؟

خانم فروشنده کلی قربون و صدقه ش رفت و گفت:

که چقدر بهش میاد و اینکه حتما واسش اسپند دود کنین

و رو کرد به نازنین و گفت: که شما که چادر نماز میخری

نماز خوندن بلدی؟؟ نازنین گفت: آره !! بعدش گفت: گه بلدی 

اول نماز چی میگن؟ دخملی خجالت کشید و جواب نداد منم

گفتم: تا جواب ندی واست نمیخرم، و نازنین هم گفت: میگم

دو رکعت نماز میخوانم قربة الی الله !! خانم فروشنده گفت :

آفرین و تشکر کردیم و اومدیم بیرون !! از همونجا تصمیم گرفتیم

که بریم هایپرمارکت می واسه خرید مایحتاج خونه ، وارد

فروشگاه که شدیم چیزی نگذشته بود که دیدم نازنین

خیلی بیحاله و همش میگفت: مامان بریم خونه و ما که

هنوز همه ی خریدمون رو انجام نداده بودیم اومدیم خونه!!

تو راه دیدم نازنین یک کم تب کرده ،وقتی رسیدم خونه

بهش شربت استامینوفن دادم و بدون اینکه ناهار بخوره

دراز کشید و خوابید ...

صبح  روز بعدش هر چی بهش گفتم : که نمیخواد که

بری مهد ! ولی بخاطر اینکه میخواستند نماز بخوانند

و اینهم با چادرش کلی ذوق داشت ، گفت: نه ،میخوام

برم  و منم وقتی که دیدم اینقدر اصرار داره و دوست داره

آماده ش کردم که با سرویس ش رفت !! ساعت ده بود که 

با مهد تماس گرفتم و حالش رو پرسیدم ، مدیر مهد

گفت: که حالش خوبه و میگفت: که چقدر چادرش بهش

میاد وخیلی خواستنی شده واینکه فیلمبرداریمون هم

تموم شده ، منم که خیالم راحت شد تشکر کردم و باهاشون

خداحافظی کردم ، ولی ساعت دوازده که راننده سرویس زنگ

خونه رو زد گفت: بیا پایین که نازنین حالش بده و گریه میکنه،

وقتی که رفتم پایین دیدم دختری بیحاله و همش گریه میکنه،

بهش گفتم: چی شده ؟؟ که راننده سرویش گفت: مثل اینکه

نیم ساعت پیش حالش بهم خورده و بالا آورده ، اومدم خونه

و به مهد زنگ زدم و گفتم: شما که گفتین حالش خوبه!!

مدیرشون گفت خوب بود یکدفعه نیم ساعت پیش گفت:

حالم بده و یک کم بالا آورد و خلاصه اینکه بعداز ظهر

که بردمش دکتر ، گفت، که این ویروسه و چیزی نیست

دو سه تا شربت داد و ما تا سه روز مریض داری کردیم

تا حال دختری خوب شد.....

 

 

اینم عشق مامانی با چادر نماز گل گلی...

 

Сердечки

                      

 

                         دختر زیبـــــــــــــــای من....

 

 

  برایت رویاهایی آرزو میکنم تمام نشدنی

 

                    و آرزوهـــــــــــایی پر شــــور

 

برایت آرزو میکنم که فرامـــــوش کنی

 

چیزهایی را که باید فرامـــوش کنـــــــــی

 

           برایـــت شـــــوق آرزو میـــــکنـــم

 

                        آرامـــش آرزو میکنـــــــــــــم

 

برایت آرزو میکنم که با پرواز پرندگان بیدار شوی

 

و یا بــا خنـــــــــــــــــد ه ی کودکــــــــــــــان

 

 و مهمتر از همه برایت بهــترینـها را  

                  برایت آرزو میکنـــــــــــــــم

 

               دختـــــــــــر قشنگــــــــــــــــــــــــم...

 

              friend - emoticonswallpapers.com              friend - emoticonswallpapers.com              friend - emoticonswallpapers.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان بردیا
12 اردیبهشت 95 10:39
واااااااااااااااااااااای خدای من.چه ناز شده دخترمون.اسفند یادت نره مامانش.ماشالااااااااااااا
مامانی
پاسخ
مرسی عزیززززم شما لطف دارین
موتور برق
27 اردیبهشت 95 1:03
مطالب شما بسيار جذاب است، موفق و پيروز باشيد.
پمپ آب خانگي
23 خرداد 95 19:07
خوب بود مطلباتون واقعا عاليه