نازنین من , دختر عزیزم نازنین من , دختر عزیزم ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

نازنین زهرا,عزیز مامان و بابا

پیش دبستــــانـــی دختــــــــــــــرم....

1394/9/3 11:04
نویسنده : مامانی
1,314 بازدید
اشتراک گذاری

                                              دختـــــر ناززززززززززززم

 

شیرین زبون مامان اومدم بنویسم از اول مهر و ورود دوباره ات

به مهد مهسا ، اما امسال بزرگترو خانم تر شده بودی و وقتی

رسیدیم مهد بلافاصله بعداز سلام و خوشامد گویی خانم سیف

(مدیر مهد)ومهساجون ،شما دست مهسا جون رو گرفتی و

رفتی سر کلاست ، ولی چون من بهت قول داده بودم که اون

روز باهم برگردیم ،من تا ظهر با بیشتر مامانا اونجا موندم وظهر

باهمدیگه برگشتیم و قرار شد که خانم خالقی (راننده سرویس)

روز بعد ساعت 7/30صبح بیاد دنبالت ....تو راه برگشت همش از

تکتم جون(مربی) صحبت میکردی و میگفتی :که چقدر مهربونه!!!

روز بعد با شوق و ذوق بیدار شدی و با سرویس رفتی مهد ، 

  ومنم خوشحال بودم از اینکه امسال دیگه مثل پارسال اذیتم

نکردی ،اما این خوشحالی زودگذر بود و ظهر که اومدی ناراحت

و همش میگفتی که من دیگه نمیخوام برم مهد !!  وقتی که

علتش رو ازت پرسیدم گفتی: تکتم جون بهمون گفته: که هر

کی چاشت ش رو زودتر بخوره برنده است ومن نمیتونم تند تند

بخورم و دل درد میشم و میگفتی:فردا واسم چاشت نذار ...

منم همون موقع با مهد تماس گرفتم و جریان رو به مدیر گفتم:

و گفتم که آخه این چه مدلشه ،و جریان رو واسش توضیح دادم

و خانم مدیر هم گفت : که من به تکتم جون میگم که روشش

رو عوض کنه و بگه که هر کی چاشت ش رو کامل خورد برند ه ست،

خلاصه دخملی رو با کلی صحبت کردن قانعش کردم ، اون روز بابایی

یک کم دیرتر از روزای قبل اومد خونه یعنی ساعت7/30 شب ، و

تو راه خونه که بود زنگ زد که نازنین روآماده کن که ببرمش پارک

تا حال و هواش عوض بشه ، منم دخملی رو آماده کردم و شال

و کلاه بود که یک دفعه باز بهونه هاش شروع شد و همش

میگفت: که حالم بده ومنم فکر میکردم بخاطر اینکه فرداش

نره مهد میگه ! ولی وقتی بغلش کردم دیدم که تب داره و

بعدش هم حالت تهوع و بالا آورد و ما هم مجبور شدیم دخملی

رو ببریم کلینیک سلامت کودکان و اونجا خونواده هایی بودند

که اکثریت مثل نازنین تب و حالت تهوع داشتند و دکتر هم

گفت: که ویروسه و بهش شربت وشیاف و داد و اینطوری بود

که شادیم زودگذر بود و اون دو شب رو تا صبح بالای سرش

بیدار بودم چون میترسیدم تبش بالابره ولی خوشبختانه تا

سه شنبه شب بهتر شد و چهارشنبه رفت مهد که اونجا

تکتم جون باهاش صحبت کرده بود و بهش گفته بود که کار

شما درست بوده که غذا رو خوب میجویی و بهش جایزه

داده بود و این بود که دختری از اون روز به بعد با ذوق میره

مهد و خدا رو شکر خوب شد وکلی هم مربیش ازش راضی

هست و بیشتر وقتها مبصره و معلم ،چون مربیش میگه

توی کلاسم تنها بچه ای هست که همه چیزش عالیه

و منم کلی خوشحال شدم از اینکه از دخترم جلوی همه ی

مامانا داشت تعریف میکرد و انشاا... که همیشه همین جور

ادامه داشته باشه ومن همه جوره مثل الان بهت افتخار کنم

 

 

روز اول مهد که اون روز با بابایی جون رفتیم

 

колокольчикиРозовая лилия

 

اینجا هم در راه برگشت از مهد کودک....

 

серебряное украшение

 

این هم هنر نمایی دخترنقاشم که توی مهد بهش میگن :نقاش کوچولو

 

Разноцветные цветылинеечка виноград

 

دخملی در حال هنر نمایی....

 

Миленький ангелочек

 

اینجا هم رستوران مینوسا که شب قبل از اینکه ابوالفضل

( پسر خاله مرضی )بره سربازی به شهر شیراز رفتیم

 

 

اینجا هم یک روز پاییزی در باغ عمو محسن جون....

 

 

      تمام گوشه های جهان را هم بگردم جگر گوشه ام

 

      تویــــــــــــــــــــــــــــــــی.....

 

friend - emoticonswallpapers.com               friend - emoticonswallpapers.com                      friend - emoticonswallpapers.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مهتاب مامان آذین
7 آذر 94 16:58
سلام خانمی خوبی " دختری چطوره خوبه . من مدتی نبودم ولی حال برگشتم پیشتون . نازی جون رفتنت به پیش دبستانی مبارکا عزیز دلم . آذین منم داره میره پیش . بعدا عکساشو میذارم . بیا پیشمون نازی جون . دوستتون دارم
مامانی
پاسخ
سلام به روی ماهت عزیزم...مرسی مهربون، آذینجون حالش چطوره،خوشحالم از اینکه دوباره اومدیمرسی خاله جووووون،رفتن آذین جون هم به پیش دبستانی مبارک باشه...حتما میام پیشتون ...ما هم دوستتون داریــــــــــــــــم
مامان عالمه
24 دی 94 18:04
مامانی
پاسخ
مامان امیرصدرا
4 اسفند 94 18:56
سلام دوست خوبم ماشالله به دختر هنرمندو نقاش
مامانی
پاسخ
سلام به روی ماهت عزیززززم مرسی عزیزم