پیش دبستــــانـــی دختــــــــــــــرم....
دختـــــر ناززززززززززززم
شیرین زبون مامان اومدم بنویسم از اول مهر و ورود دوباره ات
به مهد مهسا ، اما امسال بزرگترو خانم تر شده بودی و وقتی
رسیدیم مهد بلافاصله بعداز سلام و خوشامد گویی خانم سیف
(مدیر مهد)ومهساجون ،شما دست مهسا جون رو گرفتی و
رفتی سر کلاست ، ولی چون من بهت قول داده بودم که اون
روز باهم برگردیم ،من تا ظهر با بیشتر مامانا اونجا موندم وظهر
باهمدیگه برگشتیم و قرار شد که خانم خالقی (راننده سرویس)
روز بعد ساعت 7/30صبح بیاد دنبالت ....تو راه برگشت همش از
تکتم جون(مربی) صحبت میکردی و میگفتی :که چقدر مهربونه!!!
روز بعد با شوق و ذوق بیدار شدی و با سرویس رفتی مهد ،
ومنم خوشحال بودم از اینکه امسال دیگه مثل پارسال اذیتم
نکردی ،اما این خوشحالی زودگذر بود و ظهر که اومدی ناراحت
و همش میگفتی که من دیگه نمیخوام برم مهد !! وقتی که
علتش رو ازت پرسیدم گفتی: تکتم جون بهمون گفته: که هر
کی چاشت ش رو زودتر بخوره برنده است ومن نمیتونم تند تند
بخورم و دل درد میشم و میگفتی:فردا واسم چاشت نذار ...
منم همون موقع با مهد تماس گرفتم و جریان رو به مدیر گفتم:
و گفتم که آخه این چه مدلشه ،و جریان رو واسش توضیح دادم
و خانم مدیر هم گفت : که من به تکتم جون میگم که روشش
رو عوض کنه و بگه که هر کی چاشت ش رو کامل خورد برند ه ست،
خلاصه دخملی رو با کلی صحبت کردن قانعش کردم ، اون روز بابایی
یک کم دیرتر از روزای قبل اومد خونه یعنی ساعت7/30 شب ، و
تو راه خونه که بود زنگ زد که نازنین روآماده کن که ببرمش پارک
تا حال و هواش عوض بشه ، منم دخملی رو آماده کردم و شال
و کلاه بود که یک دفعه باز بهونه هاش شروع شد و همش
میگفت: که حالم بده ومنم فکر میکردم بخاطر اینکه فرداش
نره مهد میگه ! ولی وقتی بغلش کردم دیدم که تب داره و
بعدش هم حالت تهوع و بالا آورد و ما هم مجبور شدیم دخملی
رو ببریم کلینیک سلامت کودکان و اونجا خونواده هایی بودند
که اکثریت مثل نازنین تب و حالت تهوع داشتند و دکتر هم
گفت: که ویروسه و بهش شربت وشیاف و داد و اینطوری بود
که شادیم زودگذر بود و اون دو شب رو تا صبح بالای سرش
بیدار بودم چون میترسیدم تبش بالابره ولی خوشبختانه تا
سه شنبه شب بهتر شد و چهارشنبه رفت مهد که اونجا
تکتم جون باهاش صحبت کرده بود و بهش گفته بود که کار
شما درست بوده که غذا رو خوب میجویی و بهش جایزه
داده بود و این بود که دختری از اون روز به بعد با ذوق میره
مهد و خدا رو شکر خوب شد وکلی هم مربیش ازش راضی
هست و بیشتر وقتها مبصره و معلم ،چون مربیش میگه
توی کلاسم تنها بچه ای هست که همه چیزش عالیه
و منم کلی خوشحال شدم از اینکه از دخترم جلوی همه ی
مامانا داشت تعریف میکرد و انشاا... که همیشه همین جور
ادامه داشته باشه ومن همه جوره مثل الان بهت افتخار کنم
روز اول مهد که اون روز با بابایی جون رفتیم
اینجا هم در راه برگشت از مهد کودک....
این هم هنر نمایی دخترنقاشم که توی مهد بهش میگن :نقاش کوچولو
دخملی در حال هنر نمایی....
اینجا هم رستوران مینوسا که شب قبل از اینکه ابوالفضل
( پسر خاله مرضی )بره سربازی به شهر شیراز رفتیم
اینجا هم یک روز پاییزی در باغ عمو محسن جون....
تمام گوشه های جهان را هم بگردم جگر گوشه ام
تویــــــــــــــــــــــــــــــــی.....