سفرمون به دبی....
سلام گل زندگیممممم
جونم واست بگه که قرار بود آخر آذر ماه بریم به مسافرت
اون هم با خونواده ی عمو محسن ولی به خاطر امتحانات
سارا جون افتاد به تاخیر و این شد که اول بهمن یعنی
روز چهارشنبه 1393/11/1واسه ی ساعت 1:45بلیط
داشتیم ..یک گروه 9نفره که، سه خونواده بودیم !!
عمو محسن و دوست خانوادگیمون آقای سجادی و
ما ، که البته جای همگی خالی خیلی خیلی خوش
گذشت.. من خودم اصولا از ارتفاع و هیجان خیلی
میترسم ولی دخملی برعکس من مثل باباش هست
و عاشق هیجان خلاصه اینکه ما روز چهارشنبه ساعت
11 فرودگاه بودیم و پروازمون هم با هواپیمای fly dubai بود،
ولی واقعا هواپیماش تمیز و خوب بود فقط اگه آب هم
میخواستی باید پول میدادی اون هم یا دلار یا درهم چون
قبلا با ماهان رفته بودیم این جوریش واسم عجیب بود ،خلاصه
ساعت چهار بود که رسیدیم به هتل مون که اسمش هتل
ارکید بود (فندق ارکید)به محض ورودمون به هتل یه آقایی اومد
و خودش رو به نام بهرام بهمون معرفی کرد و گفت که من
لیدرتونم و برنامه ها و جاهای دیدنی دبی رو واسمون گفت
و گفت که هرجا خواستین برین با من هماهنگ کنید و ما
هم به خاطر اینکه از فرصت استفاده کرده باشیم واسه ی
همون شب اول تور کشتی تفریحی رو واسه ی ساعت ده
شب رزو کردیم ، و ما خانمها از ساعت 8تا 10که با دخملی
شش نفر بودیم رفتیم بازار نزدیک هتل ، بازاری به نام لاکسیکو ..
وقتی وارد فروشگاه شدیم فروشنده ها خیلی خوش برخورد و
مهربون بودند ،یکی از فروشنده ها خیلی خوب فارسی حرف
میزد ازش پرسیدم که ایرانیه ؟؟ گفت:نه من تاجیکی هستم و
فقط هم زبانیم بعداز گشتن توی اون فروشگاه راس
ساعت ده هتل بودیم چون ماشین اومده بود مارو ببره به کشتی ...
خواننده هایی که اون شب بودن یکی پسر آقاسی بود و یکی هم
برادرزاده ی آقای معین و یکی هم خانم آنجلینا که یک خانم
اوکراینی بود و میگفت که پنج ساله فارسی هم میخونم که
دخملی هم عاشقش شده بود و وقتی که اون میخوند همچین
قشنگ دست میزد ،اون شب ساعت دو به هتل رسیدیم و
بلافاصله خوابیدیم که البته دخملی توی ماشین خوابش برده بود !!!
صبح ساعت هشت رستوران هتل بودیم و بعداز صرف صبحانه
رفتیم به فروشگاه انصارالمول که صبقه ی اولش هایپرمارکت
خیلی بزرگ بود و طبقه ی دومش لوازم خانگی و... طبقه ی
ششم هم یک فروشگاهی بود که جنسهاش از یک درهم
تا بیست درهم بود و البته شهر بازی !! دخملی هم به
محض رویت کردن شهربازی همچنان آخ جانی گفت که یک آن
فکر کردم این اولین باره که میخواد بره شهر بازی منم
بهش گفتم :مامانی مگه تابحال شهربازی نرفتی که این
جوری ذوق زده شدی ؟؟ در جوابم گفت:مامانی اینجا وسایلش
قشنگتر از شهربازی ماست و انصافا هم راست میگفت بچه و
پولشون هم بیشتر چون هر وسیله ای که خانمی سوار میشد
6درهم بود....بعداز شهربازی رفتیم فروشگاه یک تا بیست درهمی
،اونجا دخملی یک سبد کوچیک برداشته بود و رفته بود سراغ لاکها
و بدلیجات و میگفت:مامانی این خوبه و وقتی که من تاییدش
میکردم مینداخت توی سبدش ،توی همون فروشگاه یکی از
فروشنده ها که یک دختر خانم با موهای بلند بود عاشق
دخملی شده بود ویکسره میومد و نازنین رو بوسش میکرد و
لپش رو میکشید ،چشم تون روز بد نبینه توی قسمت کیف و
کفش بودم که دیدم نازنین اگه خودش رو به یکی از رفها که
شیشه ای بود نمیگرفت با سر خورده بود زمین ،ولی دو تا از
انگشتاش رو بریده بود و خون میومد ،بابایی هم زودی رفت
و اون خریدهایی که کرده بودیم رو حساب کرد و رفتیم طبقه ی
اول که هایپر مارکت بود و یک بسته چسب زخم خریدم..
تفاوتش با اینجا در این بود که داروخونه ها به جای پول خرد
چسب زخم میدن ولی اونجا یک بسته چسب زخم گرفتم
12000هزارتومان ... بعداز ظهر هم رفتیم گشت صحرا(صافاری)ما
و خونواده ی عمو محسن سوار یکی از اون ماشینهای لنکروز شدیم ،
من و نازنین صندلی عقب نشستیم و ماشین حرکت کرد ،
من وقتی که تند میرفت وماشین کج میشد چشمام رو می بستم
و یکسره آیتالکرسی میخوندم ولی این نازنین خانم بهمراه ساراجون
همش میگفتند که تندتر برو !! دیدم نازنین میگه چه کیفی میده و
به من میگه :چیه همش بسم الله بسم الله میگی ،اصلا که
ترس نداره؟؟خلاصه تا وقتی که رسیدیم به اون قلعه ی(بقول خودشون)
وسط صحرا من از ترس مردم و زنده شدم!! در اونجا شتر
سواری بود که نازنین گفت:اول سارا بره ،بعدش من و مامانی
سوار میشم، ساراجون با الهام (دختر آقای سجادی)سوار
شدند ولی چون سارا خیلی ترسیده بود ،منم که آخر
شجاعت بیخیال شدیمبعد رفتیم داخل قلعه که اول یک
چایی خوردیم و بعدش واسمون شیرینی و نوشیدنی آوردن
و بعد هم من و ساراجون والهام و مامانش رفتیم داخل یک
غرفه که یک خانم روی دستمون با حنای هندی طراحی
کرد که میگفت:طرح یکروزه ش مجانیه ولی اگه خواسته
باشین سه هفته ای باشه ده درهم ،که من سه هفته ای
رو زدم و خیلی هم خوشگل شد و کمی بعد هم برنامه هاشون
شروع شد که اول یک آقایی اومد وبا ساز بندریش یک کمی
ساز زد و یک چند تا جوان بودند که میرقصیدند بعد هم یک
خانم عربی رقصید و بعد هم رقص آتش بود و بعد هم یک
جوون مصری رقص نور کرد که خیلی زیبا بود و بعداز صرف شام
باز هم با همون ماشینهایی که اومده بودیم برگشتیم که نازنین
تو ماشین شعر رسیدیم و رسیدیم رو واسه راننده خواند
و وقتی که از ماشین پیاده شدیم دخملی گفت:خیلی کیف
دادو راننده بهش گفت :اوکی و دخملی هم سرش رو تکون
داد و باهاش بای بای کردو بعد برگشتیم هتل.. یکی دیگه
از جاهای دیدنیش دهکده ی جهانی بودکه هریک از کشورها
یک غرفه زده بود و وسایل و صنایع دستی کشور خودشون
رو عرضه میکردند که ایران هم بودو گشت شهر دبی رو رفتیم
که برج خلیفه خیلی قشنگ بود بخصوص اون رقص فواره ها ،
ساحل دریاش خیلی تمیز و خوب بود و نازنین هم با اون
وسایلی که از همون بازار نزدیک هتل واسش خریده
بودم کلی بازی کرد ،بازار دی تو دی و بیت الخضرا رو رفتیم
،شهر مدینةالجمیرا و برج العرب رو رفتیم و در کل سفر خیلی
خوبی بود هم امنیتش وهم برخورد فروشنده ها با مشتری
عالی بود وهم تمییزیش ...روز یکشنبه هم برگشتمون بود
که ساعت سه خونه بودیم و بابایی واسه ی همون شب
واسه ساعت10/45بلیط گرفته بود که بره تهران ولی بخاطر
اینکه مه بود تمام پروازها کنسل شده بود و بابایی ساعت
یک اومد خونه و صبح با پرواز ساعت ده رفت و دوشنبه
شب برگشت ...
حالا بریم سراغ عکسها ی دخملی...
نازنین خانم در فرودگاه مشهد با در دست داشتن پاسپورتش..
اینجا هم در داخل هواپیما...
در حال مطالعه کردن.......
مثلا خانم خانما خوابه
فروشگاه لاکسیکو ودخملی در حال بازی کردن...
نازنین در حال تماشا کردن برنامه هادر کشتی...
طبقه ی بالای کشتی که شام خوردیم...
بازار انصارالمول...
دخملی در شهربازی....
پیچ وخمهایی که باید برای رسیدن به دریا رو طی میکردیم...
دخملی در حال بازی کردن با وسایلش....
اینهم هنر و خلاقیت دخملی.....
فدای اون خنده تو بشم من ...(در رستوران هتل)
ورودی شهر مدینة الجمیرا....
برج العرب....
هتل آتلانتیس...
برج خلیفه...
ژستهای دخملی در اتاقمون در هتل ارکید
این هم طرحی که روی دستم زدم...خخخخخخ
آرزو دارم بهاران مال تو
شاخه های یاس خندان مال تو
ساده بودن های باران مال تو
آن خداوندی که دنیا آفرید
تا ابد همراه و پشتیبان تو
عزیزمـــــــــــــــــــــی....