از همـــــــــــه جـــــــــــــا.......
سلام و صد سلام به همه ی دوستای مجازی خودم والبته یه
سلام ویژه به دختر خوشگلم که این دفعه با تاخیری بیسابقه
اومدم پای نت و توی این مدت نتونستم از کارها و عملکردش
بنویسم آخه از 11/27 ما تعمیرات خونمون رو شروع کردیم و
بنا به درخواست دخملی خونمون رو دو خوابه کردیم چون
ایشون از وقتی که تشریف بردند مهد همش ورد زبونشون
این بود که باید اتاق من جدا باشه چون فرزانه جون
(مربی عزیزش)این رو گفته بودند و ما هم بعداز اینکه مستاجر
خواهر جانمان که درطبقه ی اول سکونت داشتند و رفتند
خونه ی خودشون، ما هم شبانه وسایلمون رو جمع کردیم و
رفتیم طبقه ی اول خونمون تا خونه ما رو درست کنند و تا
12/22بنایی طول کشید وما هفت روز به عید خونمون رو
تمیز کردیم وساکن شدیم و از وقتی که اتاق دخملی رو مرتب
کردم خوشگل خانم مون توی اتاقش میخوابه...
روز پنجشنبه هم راه افتادیم به سمت ولایت خودمون
واسه ی اینکه عید رو مثل سالهای قبل پیش خونواده هامون
باشیم و واسه لحظه ی سال تحویل خونه ی عمواصغر عموی
بزرگ نازنین جون بودیم که تا لحظه ی تحویل سال خانمها
همه بیدار بودند و اسم و فامیل بازی میکردیم که چقدر هم
خوب بود و خوش گذشت اما واسه ی تحویل سال آقایون رو
از خواب ناز بیدار کردیم که در کنار ما بر سر سفره ی هفت
سین بنشینند و فیض ببرند اما بیدار کردنشان با هزار زور و
پاچه خواری بود ولی وقتی که بیدار شدند به زور و التماس
که ما خوابمون میاد رفتند ...روز شنبه همگی مهمون عمو
محمود بودیم که رفتیم باغ و ظهر همون روز بود که مهمونهای
اصفهانیمون زنگ زدند و گفتند که ما توی راه هستیم و اونا
هم اومدن اونجا و تا چهارم عید با اونا در ولایت خودمون بودیم
و رفتیم کوه و دشت که البته هوای امسال خیلی خوب بود !!!!
سه شنبه شب اومدیم مشهد و تا جمعه مهمونهامون بودند
و روز جمعه ما رو ترک کردن و رفتند اصفهان ...روز یازدهم
هم عموها اومدن مشهدو سیزده بدر رو مثل سالهای قبل
اینجا و ما در خدمتشون بودیم در باغ عمو محسن که خیلی
خیلی بهمون خوش گذشت و نازنین جون از صبح زود که با
بچه ها توی باغ بازی میکرد و توی آب با اردکها سرگرم بود و
شب دیگه لات و پات میوفتاد از خستگی که البته از بس در
این چند روز توی آفتاب بود صورت و گردنش سوخته بود جوری
که وقتی شنبه بردمش حموم همش میگفت مامانی آب نریز
روی صورتم و یا اینکه لیف نزن چون صورتم میسوزه روز
چهاردهم عید همه ی عموها رفتند و فقط عمو محمود اینجا
ماند که با هم روز شنبه رفتیم پدیده ی شاندیز که خیلی هم
شلوغ بود و شب هم باتفاق بابایی و عمو محمود رفتیم
ویلاژتوریست و شهر بازی که کلی با پریا (دختر عمو) بازی کردی
و توی این چند روزی که شما دوتا باهم بودین و بازی میکردین
خیلی بهم وابسته شده بودین ،به طوری که پریا رو صبح با زور
راضیش کردند و بردند چون همش میگفت که من میخوام با
نازنین باشم و باهاش بازی کنم...انشاا... که امسال سال خوبی
باشه واسه ی همه ی مردم ایران زمین و واسه ی ما هم
سالی باشه بدون غم و رنج و ناراحتی...
الهـــــــــــــــــــــی آمـــیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن.....