نازنین من , دختر عزیزم نازنین من , دختر عزیزم ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

نازنین زهرا,عزیز مامان و بابا

سفر یهویــــــــــــــــی به شهر شیراز...

1394/2/6 11:37
نویسنده : مامانی
1,152 بازدید
اشتراک گذاری

جونم واست بگه که بابایی قرار بود واسه کاری که توی شیراز

داشت قرار بود روزشنبه 1/29برود به شیراز اونم تنهایی ،ولی

مگه ما گذاشتیم که توی این فصل که آب و هوای شیراز خوبه

بدون ما برهالبته هر چه اینجانب اصرار کردم بیفایده بود

و بابایی همش میگفت: که من کارم یکروزه هست وباید زود

برگردم چون که مرخصی ندارم ولی من دست از تلاش برنداشتم

و دست به دامن دخملی شدم آخه اون در راضی کردن باباییش

استاده و صبح روز پنجشنبه که بابایی قرار بود بلیط بگیره به

نازنین گفتم که بابایی میخواد امروز واسه شیراز بلیط بگیره

و ما رو نمیبره ؟؟ اولش نازنین خانم در کمال خونسردی گفت:

اشکالی نداره ، و ما با هم مثل اون دفعه که بابایی رفته بود

با هم میمانیم ولی من بعداز کلی حرف زدن باهاش راضیش

کردم که به بابایی زنگ بزنه و شانس آخر رو هم امتحان کنیم

نازنین موبایلم رو برداشت و به بابایی گفت :بابایی میخوای بری شیراز ؟؟

میگفت: اگه بری شیراز من دلم واست تنگ میشه و واست

گریه میکنم و از این حرفا..بعد هم گفت دوستت دارم بابایی و

خداحافظی کرد ...ساعت دوازده ظهر بود که دیدم بابایی زنگ زد

و گفت که شماره ی شناسنامه ی نازنین و کد ملی خودت رو

واسم بفرست چون میخوام بلیط بگیرم و من هم با کمال خونسردی

گفتم : که نمیخواد شما که میگی کارت یکروزه هست ما نمیایم

ولی بابایی گفت : که من پول ریختم به حساب آژانس هواپیمایی

و منتظر کد ملی و شماره شناسنامه هستند و بابایی گفت:

که شما رو که ببرم دو سه روز اونجا میمانیمروز شنبه

ساعت پرواز 14:45دقیقه بود که با سه ساعت تاخیر انجام شد

و در ساعت 17:45دقیقه مشهد رو به مقصد شیراز ترک کردیم !!!

هنوز بیست دقیقه از بلند شدن هواپیما نگذشته بود که هواپیما

یکسره تکون میخورد مثل اینکه سوار اتوبوس شده باشی و پشت

سرهم از روی دست انداز رد بشه همون جوری بود تمام مسافرا

ترسیده بودند و گریه میکردند ، نازنین گفت: مامانی ،ما وقتی

که میرفتیم دبی  که اینجوری نبود که خانم مهماندار صدای

دخملی رو شنید و اومد پیشش و گفت: که نترس عزیزم چون

الان فصل بهاره و باد هم هست هواپیما داره اینجوری تکون

تکون میخوره !! نازنین بعداز صحبتهای مهماندار آروم شد و

همش میگفت: مامانی نترس چون باد هست داره تکون

میخوره ولی من تا رسیدن به شیراز همش آیه الکرسی

میخوندم و چشم هام بسته بود ...صبح روز یکشنبه سه نفری

رفتیم رستوران هتل و صبحانه مون رو خوردیم و بابایی از همونجا

رفت دنبال کارهای خودش و من و دخملی هم ساعت ده رفتیم

ارگ کریم خان ، آخه تا هتلمون راهی نبود و با نازنین پیاده رفتیم

و برگشتیم ساعت دو هم رفتیم رستوران هتل و مادر و دختری

با هم غذا سفارش دادیم و خوردیمساعت سه هم بابایی اومد

هتل و تا ساعت شش استراحت کردیم و بعد هم رفتیم حافظیه

و شاه چراغ..روز بعد هم رفتیم باغ عفیف آباد وباغ دلگشا بازار

وکیل و شهربازی مجتمع ستاره و آرامگاه سعدی ..که جای

همه ی دوستان خیلی خوش گذشت !!!!!!!

روز سه شنبه واسه ساعت هفت شب بلیط داشتیم ،بابایی

گفت : که یک چای عصرانه بخوریم و بعد بریم فرودگاه !

چایی رو که آوردند ،بابایی واسه دخملی آب سرد ریخت تا

بخوره ولی چشمتون روز بعد نبینه که قند پرید تو گلوش و

داشت پرپر میزد ، منو میگی از ترس داشتم میمردم هر چه

میزدم پشتش و پیشونیش رو میمالیدم فایده نداشت بعد

یکم آب بهش دادم و توی صورتش فوت کردم تا نفسش بالا

اومد ،خلاصه اون روز نازنین خانم حسابی توی دلمون رو خالی

کرد ولی خدا رو شکر بخیر گذشت ساعت 17:30رفتیم

فرودگاه که ایندفعه هم تاخیر داشت و ساعت بیست دقیقه

به ده حرکت کردیم و ساعت یک خونه بودیم ...اینهم از خاطره ی

سفر یهموییمون به شهر قشنگ و زیبای شیراز؟؟؟

حالا بریم واسه دیدن عکسهــــــــــا.........

 

 

اینجا ارگ کریــــــــــــم خان...

 

вензельзвезда

 

حمامی که در داخل ارگ کریم خان بود...

 

мерцающая картинкаПолоска

 

رستوران هتل واسه ی صرف ناهار که خیلی هم طول کشید تاغذا آماده شد

 

 

آرامگاه حضرت حافـــــــــــظ.....

 

 

دخملی در حال فاتحه خوندن بر سر مزار حافظ...

 

 

اینهم دستبندی که دخملی از حافظیه واسه ی

خودش خرید(سنگ ماه تولدش)

 

باغ دلگشــــــــــــــا.....

تا به حال بز سواری کردین ؟؟خخخخخخخخخخخخ

 

آرامگاه شاه چراغ..........

 

باغ عفیف آبـــــــــــــــــاد..........

 

حمام قجری که در باغ عفیف آباد بود....

 

اینم لباس محلی که نازنین جون در باغ عفیف آباد پوشیدتا

آقای عکاس باشی ازش عکس بگیره ولی بخاطر اینکه هوا

تاریک شده بود موکول شد به فردا صبحش که دخملی باتفاق

بابایی رفتند باغ عفیف آباد که عکس بگیرند ومن هم رفتم

بازار شاه چراغ..........

 

 

اینجا هم شهر شادی مجتمع ستاره...

 

 

اینجا هم رستوران سنتی شیراز که بقول خودشون در شیراز معروفه..

 

 

آرامگــــــــاه سعــــــــــدی...


 

نازنین خانم در کافی شاپ هتل.....

 

با تو بودن برایم بهترین لحظات زندگی است

 

ومن وجود پر از مهر و سرشار از عشق تو

 

را در کاشانه ی قلبم به وضوح میبینم

 

و میدانم با تو میشود به خدا رسید

 

دوستـــــــــــــــــــــت دارررررررررررم

 

دختـــــــــــــرم!!

پسندها (1)

نظرات (5)

مامان فهیمه
7 اردیبهشت 94 9:20
به شیراز خوش آمدید ولی ای کاش تونستیم همدیگرو دیده بودیم.
مامانی
پاسخ
مرسی خواهری ...ایندفعه یهویی شد انشاا... دفعه دیگه که اومدیم حتما !!! ولی شما که اومدین مشهد حتما خبر بدین که شما رو زیارت کنیم و در خدمتتون باشیم
مامان ِ یسنا
7 اردیبهشت 94 12:37
سلام دوستم ... خوبی عزیزم؟ نازنین گلم خوبه؟ چه خوب ... سفر یهویی حسابی میچسبه ... همیشه شاد باشین .... عکسای خوشگل خانومم عالی شده ... ببوسش بجام
مامانی
پاسخ
سلام خواهر گلمممممم...مرسی عزیزم!! دست بوسه!! واقعا هم سفرهای یهویی خیلی خوبه!! مرسی گلممممممم همچنین شما شما لطف داری عزیززززم.....فدااااااااااات
مامان ریحانه
7 اردیبهشت 94 19:18
چه سفر یهویی و خوبی اونم به شهر قشنگ و تاریخی منم برای راضی کردن همسرم در بعضی مواقع از نازنین کمک میگیرم و عجیب اینه که خوب جواب میده آخه نه که آقایون دخمل دوستن نمیخوان دل دخملاشونو بشکونن عکسها و جاهایی که رفتید خیلی قشنگه وای خیلی برای نازنین جون ناراحت شدم خدا رو شکر به خیر گذشت انشالله همیشه به سفر و تفریح باشید بوس برای نازنین گلم
مامانی
پاسخ
واقعا هم همینطوره شهر شیراز خیلی قشنگ و دیدنیه آره عزیزم منم در بیشتر اوقات دست به دامن دخملی میشم ، خوشبختانه اکثر اوقات جواب میده چشماتون قشنگ میبینه عزیزم واقعا به خیر گذشت ،خدا رو شکر فدااااااااات
الهام مامان علیرضا
10 اردیبهشت 94 11:02
سلام عزیزم خوبید؟ نازنین جون خوبه؟ چه سفر یهویی خوبی و خداروشکر که دخملی رگ خواب باباش و می دونه متاسفانه الان اصلا پروازها امنیت ندارن ایشالا که همیشه خوش باشید و به گشت و گذار
مامانی
پاسخ
سلام به روی ماهت عزیزم ...چه عجب از این وررررا شکر خدا ما خوبیم !!! دخملی هم خوبه، دست بوسه!!! خیلی خوب بود جای همه ی دوستان سبز نازنین با این سن کمش تونسته رگ خواب باباجونش رو بفهمه ولی مامانیالبته معلمش خودم هستم من که حسابی ترسیده بودم و داشتم از ترس سکته میکردم وقتی که داشت هواپیما اونجوری تکون،تکون میداد،ولی همسری انگار نه انگار پروازهای الان با بسم الله ، بسم الله بلند میشه و با یا الله یاالله میشینه مرسی عزیزم ،همچنین شما
آویسا
14 اردیبهشت 94 9:45
ای از دست ما خانوما که برای رسیدن به هدفمون هرکاری میکنیمخب هوا خوب بوده و حسابی هم خوش گذشته خداروشکر.مواظب نازنین جونم باشین
مامانی
پاسخ
آره عزیزم واقعا همینطوره،من که هر وقت کم میارم دست به دامن دخملی میشم جای همه ی دوستان خالی خیلی خوش گذشت ....فداااااااااات