نازنین من , دختر عزیزم نازنین من , دختر عزیزم ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

نازنین زهرا,عزیز مامان و بابا

خاطره ی خوب و بد روز مــــــــــادر..........

سلام عسلککککککککککککککککم..... شنبه شب که شب تولد بی بی دو عالم حضرت فاطمه(س) بود به همراه بابایی رفتی بیرون، آخه شب جلوترش رفته بودیم باغ عمو جون و پشه ها حسابی نیشت زده بودند طوری که از صبح من کارم شده بود خاروندن دست وپاها، بعداز ظهر هم با بابایی حاضر شدین ورفتین تا از داروخانه پماد بگیرین ، ولی وقتی برگشتین دیدم یک کادو  در دست شماست و در دست بابایی هم غذا .... بابایی گفت: که نازنین توی راه که میرفتیم داروخونه بهم گفته: امروز روز مادره ، بابامحمد هم میگه بهش گفتم: روز مادر چیه، یعنی چی؟؟ در جوابم گفته: روز مامان من ،بابایی میگه : بهش گفتم باید چیکار کنیم؟ در جوابم گفته: ...
2 ارديبهشت 1393

مــــــــــــــــادر.............

گفتم مـــــــــــادر....... گفت: جـــــانم............ گفتم:درد دارم گفت:بجانم گفتم :خسته ام گفت:پریشانم گفتم:گرسنه ام گفت:بخور از سهم نانم گفتم: کجا بخوابم گفت:روی چشمانم اما یک بار نگفتم مادر من خوبم، شادم همیشه از درد گفتم واز رنج.......     به سلامتی مادر واسه اینکه دیوارش از همه کوتاهتره  به سلامتی مادر بخاطر اینکه هیچ وقت نگفت:من، همیشه گفت: بچه هام.... به سلامتی مادر بخاطر اینکه همیشه از غمهامون شنید ، اما هیچ وقت از غمهاش نگفت.... به سلامتی مادر بخاطر اینکه از سلامتیش برای سلامتی بچه هاش همیشه گذشته..... به سلامتی مادر بخاطر...
31 فروردين 1393

ناناز بابایییییییییییییییییییییییی..........

سلام گل مــــــــــــــــــادر..... ازدیروز که بابایی گفت: من میخوام واسه ی کارم برم تهران،بهونه گرفتنت شروع شد وهمش میگی بابایی نرو وشیرین زبونیت واسه باباییت گل کرده ومیگی :من دلم واست تنگ میشه،اگه بری من گریه میکنم بابایی هم بعد ازکلی حرف زدن وناز کردنت بالاخره راضیت کردوگفت :اگه کارش تموم بشه شب برمیگرده...آخه تازگیها خیلی وابسته به بابایی شدی،صبح روز دوشنبه شما در خواب ناز تشریف داشتین که بابایی عازم سفر شدوبه سلامتی رفت ...وقتی که از خواب بیدار شدی اولین سوالی که ازمن پرسیدی ؟ گفتی:باباییم کو؟ همینکه گفتم:بابایی رفت تهران.دیدم اشک از چشمهای قشنگت سرازیر شد....من هم بغلت کردم وبعداز اینک...
26 فروردين 1393

عید نوروز 93...................

  نفـــــــــــس مــــامــــــان....امیــــــــــــــدمــــــــــــــــن....   عزیزدلم جونم واست بگه از اینکه عید امسال هم مثل سالهای قبل رفتیم به شهر و ولایت خودمون....ظهر روز پنجشنبه29/12/92حرکت کردیم به سمت ولایت تا واسه ی لحظه ی سال تحویل همه در کنار هم باشیم.!!!! دو ساعت مانده به سال تحویل رسیدیم خونه ی مادرجون زهرا، همگی منتظر ما بودند تا ما برسیم وهمه باتفاق هم بریم خونه ی عمو علی، آخه واسه ی تحویل سال قرار بود همه خونه ی عمو علی باشند....وقتی که رسیدیم خونه ی عمو جون سفره ی هفت سین را چیدیم وهمه در کنار سفره نشستیم، عمو احمد هم مثل سالهای قبل چند آیه از قرآن تلاوت کرد وسال 1393 در ساعت8:27:7 آغاز شد همگی جمع بودیم ...
19 فروردين 1393

من از بودن تو نفــــــــس میکشـــــــــــم..........

امروز میخوام از کارهات بنویسم،ازشیرین زبونیهات عزیزززززززززززززززم..... سوره توحید وسوره ی کوثر رو یاد گرفتی وهرشب موقع خواب میخونی وبعدش صلوات میفرستی کامپیوتر رو خودت روشن میکنی  ، رمزش هم خودت وارد میکنی وبازیهایی که دوست داری رو واسه ی خودت میاری ویا هم نرم افزار غنچه رو واسه ی خودت بازش میکنی ونگاه میکنی ،در اثر دیدنت از این نرم افزار الان معنی سه گوش،چهارگوش وگرد رو میفهمی وهمچنین رنگها رو از همدیگر تشخیص میدی مثل:رنگ آبی کم رنگ از پررنگ  ویا سبز کمرنگ وپررنگ و.....همچنین نسبتها را میدونی مثلا: خواهر مامان میشه خاله وداداش مامان میشه دایی وخواهر بابا میشه عمه و........دیدن این سی دی هم توی رفتارت خیلی تاثیر گ...
26 اسفند 1392

تو را دوســــــــت دارم می پــــــــــــــرستم...........

تو را دوست داررررررررررم............. اینو میتونی از چشمام بخونی.......... دوست داشتن بهــونه نمیخــواد.............. حتی زیــر بــارون هـــم به فکــــــرتم........... بـــــدون تــــو مــــــــن میمیــــــــــــرم............ بــــدون تـــو نفـــــس کشیــدن هم سختـــه......... میــــدونی ضـــربـان قلبــــــــــم بــی تــو نمــیزنـــه........ منتظـــره تا با صــــدای تو شــــــروع به زدن کنـــــــه.......... ای همـــــه ی زندگیــــــــــــــــــم دوســــــتت داررررررررررررم.......... من هیــچ نمیــخواهــم........ تنهــا صـــدایت را میخواهم تا موسیقی سکوت لحظه هایم باشد........ نگــاهت...
19 اسفند 1392

این روزهــــــــــــــــــــای دخملمون...........

  دخترناناززززززززززززززز خودم.....    جونم واست بگه ،از یکشنبه هفته ی قبل که تب کرده بودی ،دو مرتبه بردمت دکتر !!!!!البته آقای دکتر هم با داروهایی که واست تجویز کرد تا روز پنجشنبه حالت روز به روز بهتر شد وخدا رو شکر تبت به کلی قطع شد ولی بابایی همچنان سرما خورده بود وحالش اصلا خوب نبود.چهارشنبه شب به اصرار من بردیمش درمانگاه ،البته من وشما توی ماشین نشستیم تا بابایی بره دکتر وبرگرده ،چون ترسیدم  از اون محیط آلوده دوباره اون ویروس رو بگیری .....ولی رفت وبرگشت  پنج دقیقه هم طول نکشید که دیدم برگشت ،بهش گفتم : رفتی دکتر بهت چی گفت؟ ودارو بهت چی داد؟بابایی هم گفت درمانگاه خیلی شل...
12 اسفند 1392